آقا محمد حسینآقا محمد حسین، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره

از مامان به نی نی

امتحان مادر بودن!!

سختترین امتحان الهی در این شرایط امتحان مادر بودن است... مادری تمرین صبوری است... خصوصا وقتی بعد از یه وعده مفصل سیرابی 10 بار بالا بیاری... الان من افقی و بی حال خوابیدم. جون تو بدنم نیست از ضعف. هر چی میخورم برمیگردونم..از چای زنجبیل و عسل بگیر تا میوه مورد علاقم یعنی هلو...الان از لجم رفتم یه قرص خوردم!!! این همه تحمل بیخود بود. باید قرص خورد!!!
19 خرداد 1392

ورود به پنج ماهگی و تولد امیرعلی

سلام سلام پسرم امیدورام خوب باشی نازنینم... اومدم برات بنویسم شما به حساب اخرین سونو وارد پنج ماهگی شدی...البته به حساب ان تی توی چند روز پیش وارد شدی و به حساب تاریخ پریود پس فردا وارد پنج ماهگی میشی کلا هر سری یه تاریخ بهم میدند!! خداروشکر بابت این همه خوشبختی و داشتن شما ... پنج شنبه خونه خاله الهام یه جشن تولد حسابی بود...منو شما هم از رزو قبلش به اتفاق مامان جون و دایی عرفان رفتیم کمک خاله. خداروشکر همه چیز خیلی خوب بود و مهمونی به خوبی برگزار شد. انشالله جشن تولد شما عزیزدلم...من برای امیرعلی دو تا پازل آهنربایی گرفتم و برای دایی محمدعرفان یه تاب و بارفیکس. چند تا عکس از تولد برای شما میگذارم تا یادگاری باشه براتون. البته این عکس...
19 خرداد 1392

بابا آمد

پسر عزیزم... بابا امشب از ماموریت بر میگردند انشالله. من و شما حسابی خونه رو تمیز کردیم و الان منتظر خبر رسیدن باباجون هستیم. طبق معمول 1 ساعت تاخیر در پرواز بود و من الان خسته ی خسته ام... امروز از مغازه دم دانشگاه برای دایی عرفان و امیرعلی هدیه تولد گرفتم. اخه پنجشنبه تولدشونه و البته قراره شما برای اولین بار در جمع فامیل اکران بشی... الهی مادر فدای تکون خوردنت بشه...فکر کنم مثل مامانت شیطون بشی...اخه بابایی بچگیاشون خیلی آروم و خندون بودند. حتی سر کلاس دانشگاه با مامان جون میرفتند...وای خدا اگر شما به باباحمیدرضا بری خیلی خوبه..اونوقت منم میبرمت سر کلاس تا الانشم خیلی همراه مامان بودی...هر روز کلی با هم پیاده روی میکنیم...دانشگا...
14 خرداد 1392

جیگر من پسر شد!

هنوز باورش سخته که تو رو دارم...چه برسه به این که تو یه شاهزاده هستی... یه پسر تمام عیار... یه آقای باوقار...چقدر لحظات خوش عمرم زود میگذره... باورم نمیشه موجودی که مدتهاست تو وجودم وول میخوره پسری باشه با شیطنت های خاص خودش.. با شیرین زبونی ها و شیرین کاری های منحصر به فرد... خدایا محمدم رو خودت حفظ کن... به تو سپردمش....   پ.ن1: بابا جون یک هفته هست رفتند ماموریت و من امروز بعد سونوگرافی اومدم تا در خانه خودم لحظات سپری کنم. جنسیت شما رو هم بعد از کلی خواهش از طرف بابا جون بهشون گفتم و مثل همیشه خنده پیروزمندانه ای زدند و بسی مسرور شدند خدایا شکرت بابت این همه خوشبختی...خدایا خانواده ی سه نفره مارو در پناه خودت حفظ کن... &...
11 خرداد 1392

اولین نماز جمعه جوجو

امروز سیزدهم رجب المرجب میلاد با سعادت امیرالمومنان علی (ع) بود. دیشب عمو و عمه بابایی اومدند دیدن مامانی اینا و کلی خوراکی های خوشمزه مثل همیشه برامون آوردند. بعد به اتفاق عمه و مامانی رفتیم دیدن زنعمو. البته مامانی گفتند که اگر من نخوام میتونم نیام اما من رفتم. وقتی رفتند ما هم رفتیم هیئت عشاق الحسین . تا ساعت 12 اونجا بودیم و بعد رفتیم حرم حضرت شاه عبدالعظیم. حالم زیاد خوش نبود و تهوع کوفتی اومده بود سراغم. اما با این وجود برای شما دسته گلم خیلیییییییی دعا کردم. انشالله صالح و سالم باشی..نماز اول وقت خوون و با ایمان. خوش اخلاق و عفیف. زیبا رو و درس خوون... دیروز مامانی چند بار گفتند دوست دارند شما دختر باشی و خیلی زیبا... با اینکه ...
3 خرداد 1392

روز پدر بر بهترین بابای دنیا مبارک...

عزیزترینم فردا روز میلاد با سعادت حضرت علی (ع) و روز پدر هست...انشالله سال دیگه خود شما به بابایی هدیه میدی... دیگه ضربان قلبت رو احساس میکنم...امیدوارم به زودی حرکاتت رو هم متوجه بشم! دیشب بعد از یک هفته از خانه مامان جون اومدم خانه. دلم برای خانه حسابی تنگ شده بود. هفته پیش هم شمال رفتیم. سفر خیلیییییییییی خوبی بود. دست باباجون درد نکنه که این سفر رو مهیا کردند. اول از همه صبحانه رو تو دریاچه خلیج فارس خوردیم..  اینم نمایی از مسجدی که نماز ظهر را خواندیم شهر رامسر از داخل تله کابین    اینم از دریا ممنون بابای مهربون بابت دومین سفر سه نفرمون... فرشته کوچولو برای مامان زیاد دعا کن.این روزا خیلی ب...
2 خرداد 1392