بابا آمد
پسر عزیزم...
بابا امشب از ماموریت بر میگردند انشالله. من و شما حسابی خونه رو تمیز کردیم و الان منتظر خبر رسیدن باباجون هستیم. طبق معمول 1 ساعت تاخیر در پرواز بود و من الان خسته ی خسته ام...
امروز از مغازه دم دانشگاه برای دایی عرفان و امیرعلی هدیه تولد گرفتم. اخه پنجشنبه تولدشونه و البته قراره شما برای اولین بار در جمع فامیل اکران بشی... الهی مادر فدای تکون خوردنت بشه...فکر کنم مثل مامانت شیطون بشی...اخه بابایی بچگیاشون خیلی آروم و خندون بودند. حتی سر کلاس دانشگاه با مامان جون میرفتند...وای خدا اگر شما به باباحمیدرضا بری خیلی خوبه..اونوقت منم میبرمت سر کلاس
تا الانشم خیلی همراه مامان بودی...هر روز کلی با هم پیاده روی میکنیم...دانشگاه میریم...فکر کنم حسابی درس خوون بشی انشالله...اخه شما از دو سه هفتگیت تو مسیر درس بودی. با من امتحان دکترا دادی...هفته ای چند روز با من میای دانشگاه...فرشته کوچولوی من از خدا میخوام هممونو تو مسیر خودش حفظ کنه....
دوستت دارم مامانی.