بالشت های دوست داشتنی
حامله که باشی تمام کارهایت توجیه پیدا می کند... نخوردن ها و زیاد خوردن هایت... اخم ها، گریه ها و خنده هایت... نگرانی هایت... مادر که باشی تمام دیوانگی های عالم را بلدی! برای سلامتی طفلت حاضری هر کاری بکنی... پسرکم حدود یک ساعت پیش صدای قلب نازنینت رو از مطب خانم دکتر ویکتوریا شیخی (بیمارستان چمران) شنیدم. شکر خدا این بار قوی تر از قبل، قلب پاک و نازنینت می زد....بغضم گرفت، اما مثل دفعات قبل باران شادیم سرازیر نشد...دلم قوت گرفت و ایمانم به قدرت پروردگار بیشتر از قبل شد! مادرت، تمام این یکی دو ماه هر شب از استرس اینکه مبادا گل پسرش ناراحت و مکدر شود، بد خوابید...از ترس پیچیدن بند ناف و غیره ذلک، شب ها از خواب بیدار می شد و حالتش را چک میکرد...
لحظه ی بیادموندنی و سرخوشی مادر!
پسرتنبل من بالاخره تکون واضح خورد. وای خدای من ممنونم بابت این لحظات خوش...وقتی حسش کردم بغضم گرفت...بعد نهار روز جمعه (که مامان جون اینا رو ناراحت کردیم و نرفتیم باغ! در عوض مادر مهربونت برای بابایی یه کباب خوشمزه درست کردند) که تو هال دراز کشیده بودم و بابایی هم چند متر دورتر تو پذیرایی دراز کشیده بودند، متوجه شدم زیر دلم کمی لرزید...خدایا عالی بود. مثل پروانه ای که بال میزنه... البته این احساس رو چندین بار چشیده بودم. اما این بار واضح و ملموس بود... به باباجون هم همون لحظه گفتم. به دنیا بیای یه تنبیه اساسی میشی که اینطوری مامان مظلومت رو نگران کردی فدای دست و پای ظریفت...فرشته ی 26.6 سانتی و 340 گرمی من... ...
دمادم سحر...
چند دقیق به اذان صبح مانده...از بس دستشویی رفتم خواب نیامده ام پرید و رفت...تلویزیون دعای مجیر حاج منصور پخش میکند و من دلگیر از همه دنیا با خدا و تو یگانه دلبندم تنها هستم... بیدارم و می اندیشم.. به تو، به فردا، به آینده ای که در پیش روی ماست...پسته و بادام و مویز میخورم و تو آن داخل خفیف میجنبی تنبلکم... از خدا میخواهم سبزترین و زیباترین آینده را برایمان رقم بزند...خدایا سر نخ زندگیم را فقط دست تو سپرده ام... ای بهترین مدیر و مدبر...
نیمه راه به پایان رسید...
چقدر دلم میگیره وقتی فکر میکنم شما بزودی قراره خانه موقتت رو ترک کنی...عزیزترینم همیشه در کنار مامان بمون..من با تمام سختی های این ایام عاشق خاطراتش هستم... صبح هایی که با یه حس بد اما با امید از خواب بیدار میشم! اول از بقالی غالبا نامرتب کنار تخت یه چیزی برمیدارم میخورم بعد هم یه ربع، نیم ساعت رو تخت میمونم و آخر سر با حالت اوق زدن مداوم راهی دستشویی میشم. یا اگر خوش شانس باشم میرم روی کاناپه ولو میشم...و منتظر لحظه ی سرنوشت ساز اوق میمونم اینارو که مینویسم نمی خندم بلکه گوله گوله اشک میریزم...دلم برای خودم تو این ٢٠ هفته و دقیقتر ١٥ هفته ای که حالم بد بوده میسوزه....خوبی قضیه اینه که تا بعد نماز ظهر عصر این برنامه ها ...
خاطرات این روزهای ما
سلام به فرشته کوچولوی خونه ی ما عزیزم ببخش اگر چند روز به دفتر خاطراتت سر نزدم. حال مامانی زیاد تعریفی نداره پسر عزیزم. متاسفم که نمیتونم درست به شما برسم. تهوع و استفراغ دل و دماغ و اصلا توانی برام نمیگذاره ... شب نیمه شعبان همه خونه مامانی جمع شدیم تا بابابزرگ احساس تنهایی نکنند. زنعمو خورشت هویج درست کردند و من هم سالاد کاهو. تا حدود ساعت ١١ اونجا بودیم و بعد رفتیم دنبال خاله منصوره و بعد هم مراسم احیا. صبح روز عید تا ظهر خواب بودیم!! خیلی کسل بودم . دو وعده غذا خوردم ! عصر هم رفتیم دنبال مامان جون اینا فرودگاه. البته قبلش بابا جون زحمت کشیدند و کلی غذاهای خوشمزه گرفتند که ببریم خانه مامان جون اینا بخوریم. من که سه سوته نصفه پیتزا رو ...
جواب آزمایشات و سونو انومالی
غربالگری مرحله اول سونو انومالی غربالگری مرحله دوم روزی هزار مرتبه بابت سلامتی شما خداروشکر میکنم... خدایا شکرت... ...
خیال باطل!
گمان میکردم در پایان پنج ماهگی خوب شده ام! چقدر شاد بودم دیروز! وقتی بابایی میگفتند اینقدر نگو خوب شدم! خودت رو چشم نزن! متوجه نبودم ممکنه دوباره مبتلا شم... بله گل پسرم! مامانی امروز 3 بار تا الان که ساعت حدوده 10 هست حالش بد شده ای خدا کمکم کن! برای تغییر روحیه الان از تخت بلند شدم و چند تا عکس از گلدان های شما انداختم...این گلدان ها همه به همت مامانی برای شما و به عشق شما آماده شده. وقتی متوجه شدیم شما مهمون خانه ی ما شدی، حال و هوای خونمون تغییر کرد...منی که ذره ای به گل و گیاه علاقه نداشتم الان بعد از پنج ماه عاشق گلدون های شما هستم...گلدان های سفید را جمعه به همراه مامانی و زنعمو و بابا جون رفتیم گرفتیم. البته بگم یه عالم...
روز جوان
بر روی دلارای پیمبر صلوات بر قامت دلربای اکبر صلوات امشب که حسین بن علی بابا شد بر این پدر و پسر، مکرر صلوات روز جوان بر جوانان مبارک باد. پ.ن1: محمد جان سه روزه قرصامو قطع کردم. با یه مشقت و سختی روزها رو میگذرونم. تا بعد از ظهر هیچی نمی خورم اما به مرور بهتر میشم. حالا شاید فردا که جمعه هست قرص بخورم چون بابا جون خونه هستند. پ.ن2: مامان جون اینا رفتند مشهد. خوش به سعادتشون! یا امام رضا ما رو هم بطلب! پ.ن3: ایام ایامه انتظاره...خیلی سخته منتظر باشی!