آقا محمد حسینآقا محمد حسین، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره

از مامان به نی نی

محمدحسین سینه زن!

1393/7/15 8:58
نویسنده : مامان مریم
167 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به دردونه ی مامان!

محمدحسین جان! لحظه لحظه ی رشدت برای من خاطره ای شیرین هست... هر روز فیلمها و عکس های قدیمی ات را میبینم و به زمان نهیب میزنم که کمی آهسته تر حرکت کن!! این یک سال شکوفا شدنت خیلی سریع در حال گذر هست و من در حسرت ثانیه های گذشته و رغبت برای روزهای در پیش رو! خداروشکر میکنم که به بهترین نحو ممکن از روزهای نوزادی و شیرخوارگیت بهره بردم. روزهایی بی ددغه و آرام برای هر دویمان.. برای کودکی کردن و کورکانه زیستن! برای بازی های کودکانه ی تو، که مرا به بیست و اندی سال پیش برد...این ایام نه تنها برای تو، بلکه برای من و پدرت یک نیاز مهم و اساسی بود و حالا تو به ما نیازی نداری! این ما هستیم که روز به روز شیفته تر و عاشقتر می شویم... این ماییم که به تو نیاز داریم...

 

شما به لطف پدر، یک سینه زن تمام عیار شدی. حالا صبح ها که از خواب بیدار میشی مینشینی و سینه میزنی و من از دور غرق لذت میشم... هر وقت که بخوای دلبری کنی با دستای کوچولوت به سینه و شکم خودت میزنی. گاهی هم همه ی کارها رو با هم قاطی میکنی. دست دسی، بای بای، سینه و رقص مخصوص به خودت رو با هم انجام میدیبوس کلمات بیشتری هم ادا میکنی. جیز (با حالت نوک زبونی چشمک)، به، دد، ابه، ماما، بابا و... رو خیلییییییییی به کار میبری و به غیر از این کلمات آوا های دیگه هم از خودت درمیاری که هنوز مفهوم اون ها رو متوجه نشدم. تو خونه دائمااااا مشغول سرک کشیدن به همه جا هستی و در سرویس و حمام و از همه مهمتر در ورودی برای همیشه بسته شده. خیلی مسلط و طولانی می ایستی ولی هنوز رغبتی برای گام برداشتن نداشتی! البته ما هم هیچوقت تمرینی بهت ندادیم. بنظرم به موقع خودت راه میری و نمی خوام بی مورد بهت فشار وارد کنم. هر چند مطمئنم با چند بار تمرین راه رفتن رو خواهی آموخت...توی تاب خیلی خوب بازی میکنی و گاها ذا میخوری. به همین دلیل روز عید قربان به عنوان عیدی صندلی غذا خریدیم که خودم بسیااااااار دوستش دارم :) خواب شبت بیشتر مواقع خیلی سبک و حوصله سربر شده. به طوریکه تا توی تختت میری بیدار میشی و الان چند شبیه وسط هال میخوابی! من هم که از تنبلی حوصله ی سعی بین صفا و مروه رو ندارم همونجا تو هال تا نماز کنارت میخوابم و خیلی حرص میخورم!

پنجشنبه عصر اومدی توی اتاقت (اتاق کار من) و در یک حرکت انتحاری همه ی محتویات میز رو رختی رو زمین و حاصل کار این شد که یک پیاله بزرگ پر از انار کاشان و  یک لیوان چای (که بابا جون برای روز دختر بارم خریده بودند و خیلییییییییییی دوستش داشتم) رو روی زمین برگردوندی و من و تو بودیم و یک زمین پر از شیشه خورده!! من گریه کنون به بابا زنگ زدم و تا رسیدن بابا روی مبل نشستم. بعد از اینکه باباحمید شیشه ها رو جمع کردند رفتیم هیئت شهدای گمنام. شنبه هم پیش مطهره جون بودی که مثل همون روزی که پیش مامانجی بودی فقط گریه کرده بودی. دعای عرفه هم مسجد دانشگاه بودیم. روز عید هم نهار منزل مامان جون و شام منزل مامانی اینا بودیم. انشالله فردا عازم شمالیم. خداکنه سفر خوبی باشه و شما مریض نشی.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

خاله مائده
20 مهر 93 1:53
عزيزم خوش بگذره