آقا محمد حسینآقا محمد حسین، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره

از مامان به نی نی

پسرکم مرد شد!

1394/3/24 0:42
نویسنده : مامان مریم
350 بازدید
اشتراک گذاری

به نام خدا

سلام به روی ماه شیطون ترین پسر

این روزها واقعا نفس منو بابا به شماره میفته ار بس شما بزرگ و شیطون شدی. از صبح تا شب که بخوای بخوابی مشغول بازی هستی. روزی دو سری آب بازی میری. هر روز حتما حیاط یا پارک یا مسجد یا پشت بوم و یا همه ی اینها را میری ولی باز هم شب به سختی میخوابی! یک هفته هست که بدون شیز میخوابی! دو شب است روی تشک خودت که بالای تخت ما هست و به تنهایی بسان یک مررررررررد میخوابی! ایام متحانات هست و فرصت شبانه من محدود. امروز یک کار ویژه انجام دادی و همان علت دست به کیبورد شدن من شد!

 

موقع نماز من، در هال را باز کردی و من از ترس اینکه مبادا بیفتی نمازم را شکستم و در خانه را قفل کردم و کلید را روی میز گذاشتم و مجدد نماز را شروع کردم. این بار شما به کمک پایه صندلی، بالای صندلی رفتی و به محتویت میز رسیدی. به لپتاب، کلید و... سر نماز نمیدانستم بخندم یا گریه کنم...

 

یک ماه یا بیشتر است که پله ها را بسان یک بزرگسال و نه چهاردست و پا، بدون کمک بالا و پایین میروی. اسمت را که میپرسیم میگویی محمد. هر کلمه ای را که بگوییم فورا تکرار میکنی و...  گویی پس از واکسن 18 ماهگی یک جهش اساسی در رشد شما رخ داده است. اصلا شبیه قبل نیستی و واقعا انگار یک کودک 3 ساله در خانه داریم.

 

روز دوشنبه 2 هفته پیش رفقای با معرفت مدرسه آمدن زیازت قبولی ما. سه شنیه بابا رفتند سفر و ما هم مثل همیشه یه اتاق وسیله جمع کردیم و رفتیم خانه مامان جون. شب عید بود و تو مسیر کلی شیرینی شربت میدادند. شب هم مسجدالنبی و مسجد دانشگاه جهت احیا رفتیم. روز عید هم همگی باغ عموحسین رفتیم که شما حسابی خاک بازی و آب بازی کردی. از اون شب تصمیم گرفتم بدون شیر شما را بخوابونم که شب اول روی پا خوبت برد. در طول روز هم روی پا خوابیدی ولی شب دوم براحتی کمار خودم درحالیکه صلوات میفرستادم خوابیدی. هر شب با گریه و بغض خوابوندمت چون میترسیدم این کار برات زود باشه... اما بخاطر شروع ماه مبارک چاره ای نداشتم. و البته که این کار باید در شروع 1 سالگی انجام میشد. جمعه خانه خاله طبیبه زفتیم و شنبه به همراه دایی عرفان برگشتیم خانه. مامانی از مشهد برگشته بودند. دو روز خانه بودیم و مجدد 2شنبه جهت مهمانی مامان جون برگشتیم. سه شنبه همکارهای مامان جون امدند خونه مامان جون و برای قبولی دکتری من هم هدایای زیبایی تهیه کرده بودند که بسیار غافلگیر شذم. آخر شب هم پدر برگشتند. ایام نبود پدر سختتر از همیشه گذشت.  فقط و فقط خدا میداند که چه بر من گذشت... چند روز آخر فقط گریه میکردم. بخاطر کنترل شیر شما بسیار بهونه گیر شده بودی و من با هر بهانه ای گریه میکردم. 

 عکسها باشد برای بعد امتحانات (یاد دهه سوم خرداد و نیمه شعبان پارسال بخییییییییییییییییر... نیمه شعبان پارسال هم پدر نبود... مثل همیشه...)

 

1 سال و 6 ماه و 30 روز

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)