من عاشق پسر جونم هستم!
گاهی انقدرر غرق لذت میشوم که اگر کسی مرا ببیند حتما به عقلم شک میکند! این روزها شیرینی پسرکمان بیش از حد معمول شده و تاب و توان را از ما گرفته. هر چه میگذرد بیشتر به عمق عشق و محبت مادری پی میبرم... عجیب روزهایی هستند این روزها!
یادت هست روزی برایت نوشتم فرشته هفت سانتی متری من؟! و اکنون تو هفتاد سانت شده ای!
یادت هست انقدر کوچک بودی که تا مدتها از شستنت واهمه داشتم؟ روزها را به کمک مامانی و مامان جون و شب ها را به مدد پدر صبح میکردیم و حالا تو انقدر بزرگ شده ای که براحتی حمام میرویم...
برای شکر این نعمات اگر شب و روز سجده کنم کم است...
متاسفانه بخاطر شیطنتهای پسرک چشم تیله ای انقدر سرم شلوغ هست که فرصت نوشتن پیدا نمیکنم. دلم میخواهد تک تک رفتارهای محمدحسین را برایش به ثبت برسانم اما افسوس! حدود یک ماه است مامان میگوید و چند باری هم در اوج هیجان بابا گفته است از وقتی به سفر رفتیم چهاردست و پا میرود و ...
روز دوشنبه به مطب دکتر کیان حاتمی (پزشک زینب) رفتیم. دکتر انقدر سرخوش بود که حال بد و نگرانی من را از بین برد! و خیلی از روند رشد محمدحسین رضایت داشت قد شما 70 سانت و وزن شما 7900 بود (حدود 8 ماه و 10 روز). خداروشکر که میوه ی دلم سلامت بود... سه شنبه عید فطر بود و متاسفانه من و محمدحسین توفیق شرکت در نماز عید را نداشتیم. ظهر به خانه ماامن جون رفتیم و چهارشنبه صبح تا جمعه به اصفهان (روستای بیدهند) رفتیم. خداروشکر سفر خیلی خوبی بود. محمدحسین و زنیب بسیارر خوب و خوش اخلاق با هم بازی میکردند! انشالله در آینده هم دوستان خوبی برای هم باشید..
محمدحسین در حال آتش بازی با مامانی
و این هم آخر عاقبت آتش بازی. دست گل پسرم سوخت!