آقا محمد حسینآقا محمد حسین، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره

از مامان به نی نی

پدر، عشق، پسر

1393/5/14 23:53
نویسنده : مامان مریم
180 بازدید
اشتراک گذاری

امروز وقتی باباحمید از در اومدند داخل، محمدحسین بلند شد توی بغلم و داد زد "بابا". انقدر ذوق کردیم که منو بابا جیغ زدیم و تا چند دقیقه فضای خونه ی محو حرکت پسرک ناقلا بود...

از علاقه ی عجیب حمیدرضا به محمدحسین اطلاع دارم ولی یقین دارم همه ی محبت ما به محمدحسین در برابر عشق و علاقه ارباب به جوان کربلا، حضرت علی اکبر، خیلی ناچیزه... اونوقته که تا ته روضه ی عرباً عربا میری و به جانت آتش میزنند.. با اینکه سراپا غفلت و گناهم، اما انگار مادری من عجین شده با زندگی اهل بیت، از جنینی پسرک، تا نوزادی و حالا ... 

خدا به دل پر رنج رباب، مرا در امر خطیر مادری یاریم کن...

پ.ن 1: امروز از صبح تا عصر محمدحسین عزیزتر از جان، دور از مادر بود. آخر سر هم از فرط دلتنگی کارم را نیمه رها کردم و آمدم. فقط خدا میداند چقدر از صبح دلتنگ و بغضی بودم.. وقتیی لباس خیسم رو میدیدم، وقتی به عکس روی صفحه ی گوشیم نگاه میکردم... تازه فهمیدم چه جواهری رو در آغوشم دارم. با اینکه بار اول فراق طولانی مدتمان نبود، اما وقتی به محمد رسیدم دلم آغوشش را میخواست و گریه و گریه... برای عذر خواهی... اما یادم آمد راه سختی که در پیش رو داریم گریه نمی طلبد! خودم را محکم کردم و بغضم را خوردم... مادری همین است! همین سرکوب احساسات... دیگر تمام شد آن دخترک گریه او!!! دیگر مادری هستم استوار که فقط باید به روزگار بخندم، تا مبادا جوجک شیرین زبانم اوقاتش تلخ شود... خدایا دوری من و محمدحسین را حداقلِ ممکن کن و جای پسرک را در نبودِ من امن و راحت!

پ.ن 2: مطلب بسیار مهمی که از زمان تولد جوجک عزیزم که به تازگی به لقب پیشوک هم مزین شده چشمک میخواستم بگم: مادری اخر پرستیژ است!! روایت داریم لذتی که در گفتن اینکه مادر هستی، هست، در گفتن تحصیلات و فلان و فلان نیست!! خدا میداند چقدر بابت نقش مادریم مفتخرم! خدایا شکرت!!

پ.ن 3: گمانم برای محمد عزیزم نگفته ام هر وقت که خوابش می آید انقدررر چشمانش را می مالد که قرمز می شود. البته بعد از طی یک دور باطل (تسلسل)، سرخوش و شاد می شوی و جیغ و شادی و پای کوبی!! تا دوباره بی حال شوی و بخوابی... پای کوبی!! رسم جالبیست که از نوزادی به همراه داری!! در حالت طاق باز چنااااااااان پایی میکوبی که بیا و ببین (چشم پدر... ات روشن!!). دو شبی هم که در بیدهند بودیم شما و زینب هم در تاریکی بسیار شادی کردید.محبت

پ.ن 4: روز یکشنبه مامان جون و دایی عرفان عزیز اومدند خونمون. گویا دلتنگ محمدحسین بودند. خیلی خوش گذشت.

پ.ن 5: قریب به یک ماه است که وبلاگ جوجک خان موزیک دارد! این را محض اطلاع رفقای متصل از طریق موبایل و تبلت عرض کردمخواب

پسندها (2)

نظرات (3)

خاله ستاره
15 مرداد 93 15:59
خدا عشقتون به هم رو روز به روز بيشتر كنه و تو كارهات موفق باشي، التماس دعا ممنون ستاره جان. محتاجیم بدعا.
خاله مائده
16 مرداد 93 1:11
تو كه از منم لوس تري مريم من وقتي از فاطمه يكتا چند ساعتي دور ميشم سعي ميكنم نهايت استفاده رو ببرم و كلي كارايي رو كه با بچه نميشه كرد انجام بدم خييلي هم حال ميده خداييش وقتي هم كه بر ميگردم خونه فاطمه يكتا خودش رو ريز ريز ميكنه از خوشحالي و هيجان و منم با نهايت آرامش ميرم بغلش ميكنم ببخشید مائده جون ولی این اصلا لوس بودن نیست. واقعا حس قلبیمه. هر چی میگذره دوری ازش سختتر میشه. متاسفانه وقتی جدا از همیم تمرکز کافی رو ندارم.
مامانی و بابایی دخمل بلا
18 مرداد 93 18:21
شما که به ما افتخار نمیدید , ولی ما شما رو میخونیم ... خدا پسر گلتون رو براتون حفظ کنه ... ببخشید عزیزم. همین الان رفتم تو وبلاگ شما....