آقا محمد حسینآقا محمد حسین، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

از مامان به نی نی

روزهایی که گذشت..

1393/6/18 6:09
نویسنده : مامان مریم
136 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به آقا محمدحسین عزیزتر از جان

این روزها دائما در حال تغییر حال هستیم. گاهی کل روز غرق در شادی و بازی و گاهی هم مثل دیروز فقط ناراحتی و استرس! شیطنت های شما و غذا نخوردنت گاهی صبر نوظهورم را لبریز می کند و فقط خدا باید نگهدارمان باشد در لحظه های خشم و ناراحتی....

گل پسر ده ماهه ی مادر براحتی از همه چیز و همه کس می گیرد و می ایستد و حالا نوبت به تمرین راه رفتن است....امیدوارم گامهایت در مسیر حق همیشه استوار باشد... چقدرررررر زود 10 ماهت گذشت و چقدررررررر کم بهره بردم... شب ها برای خواب گاهی اذیت می کنی. چند روزی بود که تختت در اتاق خودت بود ولی با دیدن این اوضاع رفت آمد شبانه تختت را به هال منتقل کردیم. دیشب نسبتا بهتر خوابیدی فرشته ی کوچکم. صبح ها به محض بیدار شدن من بیدار می شوی و حتی فرصت نوشیدن یک چای تلخ هم نمی دهی و من مجبورم با سماجت فروان چند ساعت بعد از بیداری و در حال راه رفتن چند لقمه نان بخورم...شیطنت های این روزهایت هم تمامی ندارد! از بس روی دگمه های کیبورد کوبیدی خیلی از آن ها کار نمیکنند. دیشب هم که ماشین لباسشویی روشن بود متوجه شدم در زمان شیتشو آب چکه میکند. بعد از اتمام کار وقتی در را باز کزدم با تعجب جای فشار دندانهایت را دیدم. خیلی برایم عجیب بود!! اما انقدر شیرنی که اگر به گذشته برگردم هزاراااااااااااان بار باز هم راه مادری را انتخاب خواهم کرد.... با وجود دانشگاه کار کمی برایم سخت شده است اما بخاطر عشق و علاقه به تحصیل در کنار نقش مادری همه ی این سختی ها و کم خوابی ها را تحمل میکنم...

پ.ن 1: ایام دهه کرامت رو پشت سر گذاشتیم. تو این روزهای عید و شادی اهل بیت ما هم درگیر جشن و مهمونی بودیم. سه شنبه هفته پیش عروسی سعیده جون بود. برای دومین بار با هم با مترو رفتیم خانه مامان جون. خوشبختانه اصلا توی مترو اعتراض نکردی و خیلیییییییی با تعجب و بهت اطراف رو نگاه میکردی. عصر هم من آرایشگاه رفتم و به همراه بابا جون رفتیم عروسی و خوشبختانه تو رو با خودم نبردم. چون تو شلوغی نازدونه ی مامان اذیت می شد. چهارشنبه هم مامان جون اومدند کمکمون و کارهای تولد رو انجام دادیم. پنجشنبه جشن دندونی شما بود و خود تو اولین نفری بودی که از اش دندونی خوردی. آب هم اون روز چند ساعت قطع بود ولی در کل خوشبختانه و خداروشکر مهمونی به خیر و خوشی برگزار شد. دیروز هم مامانی مهمون داشتند. اتفاق مهم دیروز عمل جراحی رهبر و مولای ما، امام خامنه ای بود که همه ی مارا مضطرب کرد... خداوند تا زمان ظهور نگهدارشان باشد...آقای ما! مولای ما! دعا کن برای نائب ما!

پ.ن 2: یادم آمد زمان اولین دست دسی را برایت نگفته ام. آن زمان که پدر سفر بود  و ما خانه ی مامان جون اینا بودیم، یک روز صبح در یک پنجشنبه ی زیبا تو بالا سر دایی عرفان آمدی و دست میزدی. شاید ده بار این کار را تکرار کردی. 

یا علی

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

خاله مائده
19 شهریور 93 14:04
عزيزم چه قدر عكساش قشنگن جشن رو هم خيييلي با سليقه گرفتي آفرين