آقا محمد حسینآقا محمد حسین، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره

از مامان به نی نی

سال پیش، این روز!!

1393/8/15 10:18
نویسنده : مامان مریم
304 بازدید
اشتراک گذاری

بسمه تعالی

سال پیش در این ساعات (به وقت قمری) تو در کنارم آرمیده بودی...روز 12 محرم، محمدحسین تمام زندگی ما شد...

این دهه ی محرم تماما به فکر سال گذشته بودم! خاطرات هیئت رفتنهایبمان را مرور میکردم.. صندلی، خوراکی ها وآجیل هایی که به هیئت میبردم، سینه زنی هایی که دو نفره بود و.... یادم هست پارسال هر که مرا در هیئت می دید میگفت: "امروز هم زایمان نکردی؟؟؟" از هفته چهل گذشته بود و پسرک نیامده بود! دهه اول سپری شد. روز عاشورا (پنجشنبه) مسجد دانشگاه شریف بودیم و شب هم در محله ی کودکیم.  جمعه نهار هم به خانه مادرم رفتیم. قبل رفتن موکوس دفع کرده بودم و اطمینان داشتم ظرف این کی دو روز زایمان خواهم کرد. پرونده ی خودم را همراه بردم. اون روز اصلا حواسم به حرکات محمدحسین نبود!! شب هم هیئت حاج اقا تائب رفتیم و حدود ساعت 10 برگشتیم خانه.

 

بعدا نوشت: 

بعد از صرف مختصری غذای نذری، مثل همیشه به پای لبتاب خزیدم. این بار با دقت بیشتری کتاب "همه مادران سالمند اگر" را مطالعه میکردم و تکنیک های تنفسی اش را تمرین میکردم. گویی میدانستم این تمرین ها نزدیک است. مثل دانش آموز شب امتحان پر از دلهره بودم و نگران بودم که چرا این تنفس ها را بخوبی بلد نیستم. حمیدرضا مرتب دلداریم میداد که نگران نباش! مامای بیمارستان چمران بخوبی راهنماییت خواهد کرد!!

حمیدرضا مسواک زد و رفت که بخوابد. من هم مسواک زدم و موقع دستشویی متوجه دفع لخته خون شدم. در همان دستشویی حمید را صدا کردم و با ذوق و استرس گفتم: وقتش شده!! (خدایا هنوز هم با مرور این خاطرات اشک شوق در چشمانم حلقه میزند... عجیب احساسیت احساس مادر شدن) حمید هم از پشت در مرا آرام میکرد که گریه نکنم و به خودم مسلط باشم. از دستشویی که بیرون آمدم سریعا به حمام رفتم. سعی داشتم تمام نکات کلاسهای زایمانم را پیاده کنم. زیر آب گرم بخوبی قر میدادم. خیلی تند و با عجله و البته استرس!  هول شده بودم. حمیدرضا مرتب از پشت در میگفت که عجله نکنم و وقت زیادی برای رفتن به بیمارستان داریم. او هم مشغول مرتب کردن خانه بود. البته خانه ی ما حدود دو هفته بود که هر روز از تمیزی میدرخشید! خودم هم یک ماه مرتبا آرایشگاه میرفتم که مرتب و منظم به بیمارستان بروم. خلاصه از حمام بیرون آمدم. کارهای باقی مانده را انجام دادم و  وسایلم را چک کردم.  چند عکس یادگاری انداختم و به دوستانم خبر دادم. میدانستم خونریزی نکته مهمی ست و نباید تا شروع درد صبر کرد. به همین خاطر حدود ساعت 12 خانه را به مقصد بیمارستان چمران ترک کردیم. در راه مرتبا سوره انشقاق را از موبایلم گوش میکردم و با دوستانم پیامک بازی داشتم (با تصور اون لحظات خنده و اشک نگارنده قاطی می شود!! چون اصلا کارم به سوره انشقاق نرسید). سر راه حمیدرضا دو پاکت بزرگ آبمیوه خرید تا من در پروسه زایمان مصرف کنم. به بیمارستان رسیدیم.. خدایا چقدر شوق و استرس داشتیم. حمید ن را جلوی ساحتمان پیاده کرد و خودش دنبال جای مناسبی برای پارک رفت. من هم در آن فاصله با دوستانم پیامک بازی میکردم. حمید وارد لابی شد و با هم به طبقه اول رفتیم. بیمارستان فوق العاده فضای مطلوبی داشت و تنها دلهره من بحث معاینه بود... معاینه با درد فراوان انجام شد. بخاطر ناراحتی من، دکتر کشیک که خیلی بداخلاق بود من رو معاینه نکرد و بجای اون، مامای بسیار مهربانی با ملایمت معاینات وسیعی انجام داد و گفت دهانه رحم 2 انگشت باز است اما سر بچه هنوز بالاست و هنوز فرصت هست. ان اس تی هم دادم که جواب برای تاخیر زایمان رضایت بخش بود. فقط بخاطر خونریزی با د.مغازه تماس گرفتند و ایشان گفتند بعلت هفته بالا امکان جدا شدن جفت از جنین هست و می بایست برای اطمینان سونو بروم. آدرس یک سونوگرافی شبانه روزی را هم گرفتم. خاطرم هست اصلا به اهمیت سونو پی مبرده بودم و دائما از ماما میپرسیدم آیا واقعا مهم است؟؟ بروم و صبح پیش د. مغازه بیایم؟؟ و ماما تاکید داشت که به گفته پزشکم گوش کنم و انجام دهم. 

من از در بلوک زایمان بیرون آمدم. حمید ناقلا تمام صحبت های ما را شنیده بود. سوار ماشین شدیم. از حمید اصرار و از من انکار!! میگفتم خسته هستی!! فردا صبح می آییم و قال قضیه کنده می شود و حمید میگفت سونوگرافی برویم تا خیالمان تا صبح راحت بشد. سعت 2 نیمه شب شده بود. هنوز هم که هوز هست هر زمان من و حمیدرضا یاد آن ساعات نفس گیر میفتیم، خداراشکر میکنیم... واقعا تمام اینها الطاف و محبت های حضرت حق و اهل بیت بود.. خداراشکر که هب حرف حمید گوش دادم و به سونوی اطهری (خ. مطهری) رفتیم. آدرس ار هم با ه رجان کندنی بود پیدا کردیم. البته حمیدرضا قبلا برای انجام سونو در ماه مبارک آنجا رفته بود. وارد ساختمان شدیم. ساختمانی نسبتا شلوغ. طبقه دوم سونوگرافی بود و چند نفری جلوی ما نوبت داشتند. به اصرا من حمید نشسته استراحت کرد. من هم مرتب آبمیوه میخوردم و راه میرفتم. از پله های ساختمان بالا و پایین می رفتم که زودتر پسرکم بیاید و این کابوس پر اضطراب خاتمه پیدا کند. بالاخره نوبتمان شد و با چند نفری (خانم و آقا) داخل سالن اصلی رفتیم. به اصرا من حمیدرضا هم داخل اتاق سونو آمد. دکتر مرد بود و این برای من شکنجه بود. به هر زحمتی بود دکتر شکمم را رصد کرد.... صدایش در گوشم هست. من آرام اشک میریختم و چشمان پر برق حمید هم به من نگاه میکرد. "همه چیز عالیست! سن جنین 39 هفته و 5 روز، وزن 3500، قد 51، مایع آمونیاتیک 4.9، بند ناف دو دور دور گردن ...البته جای نگرانی نداره، هفته آخرید و بچه شکر خدا کامله، با دکتر تماس یگیرید حتما..." دیگه صدای دکتر رو نمیشنیدم!! وجودم پر از دلهره شد! اسنرس و شوق چند ثانیه قبلم تبدیل به یک نگرانی بزرگ شده بود. سریع سوار ماشین شدیم. تو ماشین فقط زار میزدم. میدونستم که با توجه به مقدار کم آب، سزارین حتمیه.  تعجب میکردم که چطور این همه آب از بدنم خارج شده و منی که انقدر حساس بودم متوجه نشده بودم.. هفته قبل در سونو میزان آب 12 و وزن جنین 3200 بود (گاهی فکر میکنم ندونستم خیلی چیزا خیلی بهتره. من از بس در مورد بارداری و زایمان مطالعه کرده بودم، همه یخطزات و.. رو میدونستم و این کارمو سختتر میکرد). حمیدرضا تو ماشین دلداریم میداد که مهم سلامتی بچه هست و نحوه زایمان اهمیت نداره. منم یادآوری میکردم که با چه زحمت و سختی جند ماه آخر به عشق زایمان طبیعی بیمارستان چمران میرفتم. ته دلم خوشحال بودم که دردهای طبیعی رو نخواهم کشید!! کم کم جرقه رفتن پیش د. حجتی زده شد! هموز تو خ.مطهری بودیم که مطرح کردم این نکترو. چون من از از زمانی که د.حجتی حج رفتند، پیش د.مغازه رفته بودم اما همیشه ته دلم با د.حجتی بود! بخاطر امکانات چمران و... هم دلم میخواست با د. مغازه زایمان کنم. خلاصه تو دوراهی بودم و همیشه تو بارداری ازم سوال میشد کدوم دکتر و بیمارستان و من هم هر سری قضیه را توضیح میدادم. قبلا با حمید قرار گذاشته بودیم اگر طبیعی حتمی شدم چمران و اگر قرار بود سزارین بشم، بیمارستان قمر و چیش د. حجتی زایمان کنم.

وقتی مطمئن شدم سزارینی هستم رفتیم بیمارستان قمر. بلوک قمر رو اصلا دوست نداشتم. تا حالا چند باری رفته بودم و بخاطر فضای کوچیکش کمی دلهره میگرفتم. اما این بار خیالم راحت بود که معاینه با همه ی سختی هاش تموم میشه و در نهایت سزارین میشم. از این بابت واقعا ته دلم خوشحال بودم. مامای قمر که از قبل باهاش آشنا بودم کمی باهام صحبت کرد، معاینه وحشتناکی شدم. انقدر بد معاینه میکردند که لخته لخته خون از بدنم خارج میشد. حین معاینه برای اینکه زیاد سر و صدا نداشته باشم موهایم را چنگ میزدم... خود ماما هم تعجب کرده بود که چرا انقدر خونریزی دارم.  به د.حجتی دو بار زنگ زدند!! ساعت 3 و خورده ای بود. دکتر گفت سریعا اتاق عمل رو آماده کنید. من نمازم را بخوانم می آیم. با اینکه خودم شرایط را میدانستم اما ایندفعه بلند بلند گریه کردم. با خواهش به بیرون بلوک رفتم و از حمید موبایلم را خواستم. به مامانم زنگ زدم. سعی کرد مرا آرام کند و گفت سریعا آژانس میگیرد و خودش را میرساند. از دست حمید خیلی عصبانی بودم که نگذاشته بود تا اینجای کار خانواده ها بفهمند. چقدر دلم میخواست با مادرشوهر جان به بیمارستان بیایم. گفتم به آنها خبر بده. گفت الان خواب هستند. برای نماز خانه میروم و اطلاع میدهم. 

یک خانم پا به ماه دیگری هم قبل از من به بلوک آمده بود و درخواست ختم بارداری داده بود. از قضا این خانم 40 ساله  بود و فرزند سومش پس از دو پسر، دختر بود. به زور آمپول فشار و روغن کرچک میخواست زایمان کند. ماما هم خیلی از دستش شاکی بود و میگفت الان زود است!! دکتر او هم د.حجتی بود. (دختر او ساعت 2 ظهر فردایش  با سلام و صلوات با وزن 4300 و قد 53 به دنیا آمد!!!)

از اینجای کار کمی سریع پیش رفتیم. ماما استرس گرفته بود. لباسهایم را داخل کیسه بیمارستان گذاشتم و به حمید دادم. گان پوشیدم. با عجله به من سرم وصل کرد و چند نوع آنتی بیوتیک به سرمم تزریق کرد. در این فاصله دو سری دستشویی رفتم چون میدانستم حالا حالاها اجازه دستشویی ندارم و د.حجتی هم اهل سوند نیست!  متاسفانه بخاطر سوزن نتوانستم وضو بگیرم که خیلی ناراحت بودم. یک سری سوالات هم برای تشکیل پرونده از من پرسیدند. مامان رسید. صدایش داخل بلوک می آمد. با التماس من مامان دم بلوک آمد و با خوشحالی تبریک گفت و من فقط بلند بلند مویه میکردم که دیدی چه شد؟؟ دیدی سزارین شدم؟؟!! بنزدیک اذان ماما وضو گرفت. گفتم من هم میتوانم نماز بخوانم. با حالت تمسخر گفت اگر میتوانی بخوان!! و من هم با حالت خواب و بدون وضو نماز خواندم!! بعد از چند دقیقه پرستار آمد و مرا با ویلچر بیرون برد. مامان توی راهرو قرآن میخواند. من خیلی آرومتر شده بودم. با مامان خوش و بش کردم و سراغ حمیدرضا را گرفتم. گفتند خانه رفته تا شناسنامه ها را بیاورد. برای تشکیل پرونده لازم بود و من نمیدانستم. توی آسانسور با مامان و خانم پرستار بودیم. من در ط. اول بیرون رفتم و مامان با همان آسانسور همکف رفت تا منتظر زایمان من باشد. فیلم تمام این لحظات را دارم. توی آسانسور از دست حمید عصبانیم که چرا در این لحظات طلایی کنارم نیست... و به  مامان تاکید میکنم بگوید از دستش دلخورم و با قهرم. 

وارد اتاق عمل شدیم. برخلاف همه ی خوانده ها و شنیده هاینم، اتاق عمل و کادر عمل را بسیار دوست داشتم. محیطش بسسار دلچسب بود. خانم های بسیار محجبه و مهربان با من خوش و بش می کردند. چشمم به دکتر حجتی افتاد و پرواز کردم... دکتر با خوشرویی گفت که "چی شدی تو". من هم با یادآوری حج تمتعش از او خواستم بهترین عمل را برایم انجام دهد و واقعا همین هم شد! به او گفتم دکتر همه ی امید من شمایید و او گفت "امیدت به خدا باشد". اتاق عمل بسیار سرد بود و من از شدت سرما میلرزیدم بطوریکه صدای فک خودم را میشنیدم. د. امیدوار (؟) متخصص بیهوشی کشیک بودند. خداروشکر خیلی راحت بی حس شدم. یک سوزش خفیف و تمام! سریعا خوابیدم. پاهایم سنگیم میشد. شکمم را شستشو میدادند. من بلند گفتم بی حس نشده ام!! صبر کنید!! که انها با خنده گفتند فعلا کاری نمیکنیم. شستشو میدهیم و وسایل عمل را آماده میکنیم. من مرتب ذکر میگفتم و آیت الکرسی میخواندم. بعد از چند دقیقه دکتر حجتی با گفتن بسم الله کارش را آغاز کرد. خدا خیر دنیا و آخرت را به او بدهد که بعد از خدا مایه آرامشم بود. از اینجا به بعد خیلی خاطره ای در ذهن ندارم جز شنیده های ضعیفم در مورد حج دکتر و خاطرات سایر کادر عمل. جالب اینجاست که با همان شنوایی اندکم در بحث شرکت کردم و گفتم ما هم همینطور! آن ها هم پرسیدند مگر مکه رفته ای و من گفتم بله، ماه عسلم عمره رفتم. بعد از چنددقیقه که واقعا نمیدانم چند دقیقه بود صدای اذان شنیدم. متوجه شدم محمدحسینم بدنیا آمد. با اشتیاق گفتم آمد؟ و پرستار صورتش را با صورتم زد. محمدحسین گریه میکرد و من با همان کم توانیم جانم جانم میگفتم. چند قطره اشک  ریختم ولی از ترس سردردهای بی حسی سعی کردم هیجانی نشوم و گردنم را جابجا نکنم. (الحق و الانصاف نزدیک به 8 ساعت گردنم را ذره ای تکان ندادم و همین باعث شد عمل جراحی بدون کمترین عوارض باشد) خدایا چه حس خوبی بود که بعد از 9 ماه دوری پاره ی تنم در آغوشم بود.... نوبت به دوختن بخیه ها بود و باز هم چیزی در ذهن ندارم. ریکاوری بشدت سرد بود و من تا ساعت ها بعد از عمل میلرزیدم بطوریکه چند پتو رویم بود. ساعت 7 صبح با برانکارد وارد بخش شدم. مامان و حاج خانم کنارم بودند و از سلامتی و زیبایی پسرم میگفتند. حمیدرضا اتاق VIP (بهترین اتاق بخش زنان بیمارستان) را برایمان گرفته بود. الحق و الانصاف هم بسیار بزرگ و مرتب بود. مرا به سختی روی تختم گذاشتند. حمید وارد اتاق شد و پیششانی ام را بوسید.  بعد از ان محمدحسین جان مادر! شاهزاده ی مادر با تخت چرخدار توسط سرپرستار وارد شد. هر کسی که وارد اتاق ما میشد شادباش و تبریک میگفت و حمیدرضا جان خوشحال هم پنجاه هزار تومان ناقابل شیرینی میدادند!! که من بعدها کلی از این کار حرص خوردم. تمام این صحنه ها در فیلم هایی که گرفته ایم هست. لحظه ای اذان گفتن بابا حمیدرضا، لحظه تربت گذاشتن، لحظه اولین شیر دادن و...

حدود ساعت 9 حاخانم رفتند که به زنگ بعد کلاسشان برسند. نوبت به زنگ دوستان و اقوام بود. اولین مهمان ما ستاره جان بود که ساعت 10.5 به بیمارستان آمد و بسیار بسیار با حضورش خوشحالم کرد. بعد از کمی استراحت، حسابی سر حال آمدم. نزدیک ساعت ملاقات بنا به دستورات مادرشوهر،  منی که هیچوقت آرایش نمیکردم، کلی سرخاب و سفیداب به صورتم زدم که همه بعدا میگفتند خیلی خوب بود و البته در عکسها بسیار با نشاط افتادم. الهام جان خواهر دلبندم و آقا سعید ساعت 2  آمدند و باقی مهمان ها خاله ها و دخترخاله های عزیزم و جاری جان و ماردشوهر جان و پدرشوهر جان و برادرشوهرهای محترم!! (البته آقایان داخل اتاق نیامدند چون من روی تخت دراز کشیده بودم و وضع فجیعی داشتم خندونک فقط در راهرو با محمدحسین فسقل دیدار کردند) بابا حمیدرضا خواب مانده بودند و دیر آمدند. شیرینی اصلی و گل اصلی که مربوط به بابا حمید بود دیرتر از همه رسید!! اولین بلند شدن از تخت بسیار سخت بود. مادرشوهر و جاری هم بودند که من با جیغ بلند شدم... مهمان ها کم کم  رفتند و من باید راه میرفتم. شرایط به لطف خدا بهتر و بهتر میشد. مامان مثل همیشه با تمام اتاق های اطراف آشنا شده بودند و حتی دوست قدیمی که با مادرشهور جان هم آشنا بود، سافته بودند! حمیدرضا تا ساعت 7 شب پیش ما بود. عموها و عمه ی حمیدرضا هم به دیدنم آمدند و یک سبد بزرگ و چمد جعبه شیرینی آوردند. شب خوبی را گذراندیم. محمدحسین در آغوشم شیر میخورد و من مرتب زیر لب قرآن میخواندم. وقتی مادرم نیود اشک میریختم و به او نگاه میکردم. چشمانش بسیار درشت و مشکی بود... خدایا هنوز هم چشمانم تر میشود از یاد آن شب طولانی و قشنگ... خداروشکر خواب خوبی کردیم و پرستار به زحمت بیدارم کرد که به کلاس شیردهی بروم. محمد هر دو ساعت به اتاق نوزادان میرفت و عوض میشد. مامان هم چون دیشب دائما مراقب من بود صبح زمان بیشتری خوابیدند. تا ظهر خیلی خوب و خوش همه چیز سپری شد. دکتر حجتی حدود ساعت 10 به من سر زدند و شرایطم را چک کردند. گفتند چقدر محمد جوش دارد و من گفتن تا صبح سفید بوده و یکدفعه اینطور شده. ایشان گفتند بچه ات در لجن بوده، کجا سفید بوده؟!!! گفتند خدا بهت لطف کرده که زود متوجه شدی و گرنه فاتحه محمد با اینهمه مکونیوم خوانده شده بود... و من مات و مبهوت لطف خدا بودم... دقیقا به هر چیزی که حساس بودم و مراقبت میکردم، همانها گریبانگیرم شده بودند!! حمیدرضا ساعت 1 آمد و خیلی سریع مرخص شدیم. مانند روز قبل، من باز هم بسیار به خودم رسیدم و مکاملا با لباس های رسمی به خانه برگشتم. آن روز جلوی پای محمد جان گوسفند سر بریدیم و شب همه خانواده منزل ما مهمان بودند...

خدایا! بابت این همه لطف و بزرگواریت شکر! خدایا محمدحسینم بنده حقیقی تو و سربازی شایسته برای امام زمانش باشد!

آمین

 

 

پ.ن: بالاخره بعد از یک سال موفق به ثبت خاطره زایمان شدم!! البته با فقر و فلاکت! محمدحسین سه بار بیدار شد و شیر خورد! فردا هم صبح زود باید بیدار شوم و هیئت بروم!! فردا جمعه هست و روز خانواده و من قطعا کسل خواهم بود! خدا مادر مجنون را شفا دهد صلوااات! 

پسندها (5)

نظرات (5)

نیلدوز
15 آبان 93 10:29
فروش انواع پاپوش با قیمت مناسب http://www.ninisite.com/discussion/thread.asp?threadid=1010239&postID=39444771
فریده مامان آیهان
16 آبان 93 6:29
سلام مبارک باشه تولد یک سالگی محمد حسین جان. خاطره زایمانتو خوندم خیلی با احساس و هیجان نوشته بودی. الهی که همیشه تن ناز محمد حسین سالم باشه و زیر پرچم امام حسین باشه. ممنون عزیزم. لطف دارید. انشالله
خاله ستاره
17 آبان 93 1:16
مثل هميشه عالي، يك سالگي گل پسر مبارك لحظه مادر شدن عجيب زيباست ستاره کجایی/؟؟؟
مائده
21 آبان 93 0:04
مريم خييلي قشنگ نوشتي من با هيجان و شور تا تهش رو تند تند خوندم حتي يه تيكه هايش رو برميگشتم دوباره ميخوندم خيلي باحال بود و البته چون سزاريني بودي ياد خودم هم مي افتادم
الی
25 آبان 93 9:09
مریم جون ،احسنت به تو مامان با ایمان که تو این یکساله که عشق کوچولوی خاله تو این دنیا اومده همیشه سعی کردی با آرامشت و اصول مذهبی با این گل پسر رفتار کنی .من و عمو سعید همیشه از شما الگو برداری میکنینم .البته برای بچه های آینده