جوجک به دانشگاه تهران میرود!
آقا محمدحسین جان مادر روز چهارشنبه به دانشگاه تهران رفت! مادر بنده خدایش دو هفته بود که آرامش نداشت تا بعد از امتحانات و خستگی درنکرده پروژه اش را تحویل دهد! اما از قضا روز تحویل پروژه خواب ماند!!
تصورش هم غیرممکن است صبح روز تحویل پروژه خواب بمانی و وقتی بیدارشوی که ساعت 11 هست! وقتی قرار ب.ده سعت 10 صبح دم درب اتاق استاد باشی!! چاره کار اینست که گریه کنان به همگروهیت زنگ بزنی و او جواب نداده و گریان با استاد تماس بگیری! استاد هم خیلی ریلکس بگوید دیگر نیا!! و تو بلندتر گریه (بخوانید عر!!) کنی و بگویی که شبانه روز وقت گذاشته ای و او دلش بحالت بسوزد و بگوید خودت را برسان!!!
خدایا خیلی سخت بود! تصورش هم حالم را بد میکند... من سراسیمه حاضر شدم. منو محمدحسین با ظاهری اشفته آژنس گرفتیم و به سمت دانشگاه تهران رهسپار. داخل ماشین هم به همسر عزیزتر ازجان و مادر دلبندمان زنگ زدیم و بلندبلند سوگواری کردیم. به حدی که راننده آژانس دلش به حال ما سوخت و میخواست جوجک را نگه دارد تا من امتحان بدهم. من هم هی میگفتم نههههههههه. امتحان ندارم! پسرم پیش غریبه ها نمی ماند و...
خلاصه خودم را به کلاس کذایی 204 که اتاق سمعی و بصری دانشکده فنی بود رساندم. محمد طفلک هم در بغلم ساکت بود. به گمانم ناراحت مادرش بود! وارد کلاس شدم. خدایا بچه ها ناراحت، همگروهی اشک ریزان! چه شده؟/ استاد نیت فرموده همه را بیندازد!! بیاندازد؟؟ مگر کشک است؟؟؟ چند دقیقه ای پیش آن ها ماندم و بعد با جوجک رهسپار اتاق استاد منتظری شدم. برخلاف تصور بچه ها، استاد خیلی خوب و گرم با من برخورد کردند و گفتند همگروهیت به هم ریخته، بروید اشکالات کار را برطرف کنید و تحویل دهید. آخر سر هم گفتند اصلا بیایید همینجا کار کنید. خلاصه کلام ما یک ساعتی در کلاس 204 کار کردیم و بعد رفتیم اتاق استاد. محمدحسین بغل بچه ها نمیرفت. ولی در اتاق استاد خوراکی خورد و حسابی به هم ریخت!! استاد هم مرتب دنبالش بود و به من میگفت من بچه را نگه میدارم شما کارت را بکن. خدا خیرش دهد! محمد در رهروهای دانشکده فنی بی مهابا میدوید و توجه اساتید دیگر را هم جلب میکرد. خلاصه محیط دانشگده را متحول ساخته بود!! به حیاط دانشگاه بردم و کم کم او را بسمت در و خ.انقلاب. با مادر عزیزترازجانم هماهنگ کرده بودم بعد از گرفتن کارنامه محمدعرفان بیاید دنبال جوجک خان. آن بندگان خدا هم ماشین را دم مترو پارک کرده و آمدند. با دیدن مادر و برادرم دوباره به گریه افتادم. ناراحت بودم که باید بخاطر درسم همه را به سختی بیندازم. مامان و محمدعرفان و محمدحسین با تاکسی به پیش ماشین برگشتند و رفتند؛ من هم به اتاق دکتر! حدود ساعت 4ذ هم تحویل به اتمام رسید. موقع ارائه من استاد چندین بار لفظ "عالی عالی" را بکار برد و من در دلم فقط شکرخدا میکردم. در نهایت هم با خوشی و لبخند همگی از دانشکده خارج شدیم و سه نفری عکس یادگاری انداختیم. بعد از تهران به شریف رفتم اما نمره آلودگی روی در نبود. بعد هم خانه مامی و دنبال جوجک. الهم و آقا سعید مشغول نصب لوستر جدید مامی بودند. تا آنها رفتند و من هم خواستم برگردم دیدم ساعت 7 شب است و خیلی خوشحال شب را ماندم. ماندنم همانا و رفتنم به خانه بهناز همکلاسی لیسانس همانا. صبح با الهه و دو محمدحسینمان (که هر دو با یک پزشک و اختلاف یک سال و یک روز و اختلاف ازدواج والدین 1 روز) به مهمانی رفتیم. محمد جان مادر کلی شیطنت کردند و پیش دستی رفیق جان را شکستند! عصر هم منزل عموحسین رفتم و بعد هم الهام و آقا سعید آمدند دنبالم و رفتیم خرید. سه عدد مانتو خریدم. هفته قبل از آن هم یک عدد کت و دو عدد روسری خریده بودم! شب هم همگی منزل پدر بودیم. جمعه شب (شب گذشته) هم مادرشوهر جان اینا منزل ما بودند و از صبح مشغول تدارک بودیم.
محمدحسین این کلمات را می گوید: ماکرو فر، اتو، (بقیش یادم نیست).
برای خوردن به شدت مستقل شده و تمایل دارد خودش آب و غذا بخورد! ولی متاسفانه من مانع میشوم چون خودش و خانه را خیلی کثیف میکند. حتما باید حین غذا یک ظرفی با قشق داشته باشد که خودش مشغول آن شود.
بشدت گاز میگیرد (در 24 ساعت گذشته زینب و امیرعلی را ناجور مورد عنایت قرار داده است!) خداوند هدایتش کند انشالله!!. وزنش هم روی تزاروی منزل رفیق 9400 بود به گمانم!! یعنی 1 کیلو کاهش وزن خدایا توبه!!!
1 سال و 2 ماه و 16 روزگی
خدایا شکر