اولین خریدهای جدی
سلام سلام عزیز دلم. امیدوارم حالت خوب باشه پسرم. مامانی که از حال شما خبر نداره! قصد دارم برم سونو ببینمت عزیزم. اخه اصلا به من نمی خوره مامان شدم!! کسی فکر نمیکنه باردار باشم! البته تهوع های صبحگاهی به من و بابایی وجود شما رو بیش از پیش اثبات کرده نمونش همین امروز که مامانی مصاحبه دکتری داشت قبل نماز صبح یه عالمه.... بگذریم! بعد هم بخاطر شرایط بدم سریع با بابایی رفتیم دانشگاه و حاصل کار این شد که من راس ساعت 6:50 دقیقه دم دانشگاه بودم ساعت 9:50 وقت مصاحبه داشتم. حدود ده دقیقه زودتر رفتم داخل و سریعتر از آن چه که فکر میکردم مصاحبه تمام شد! نمیدونم از نتیجه کار راضی باشم یا نه! از خودم نسبتا راضی بودم اما از چهره اساتید رضایت و عدم رضایت مشخص نبود!
خلاصه بعد از مصاحبه یک سره رفتم مدرسه مامان جون تا با هم بریم خرید. بعد از یک ساعت که مامان جون دور خودشون میچرخیدند (آخه خیلی سرشون شلوغ بود و روز کارنامه ها بود) رفتیم. اول به ضیافت نهار رفتیم. بعد از یک ساعت که سنگین شده بودیم رفتیم خرید! وااااااااااای یعنی نمیدونی پسرم چه لباسایی برات خریدیم! یه جفت کفش کوچولوی خوشگل هم فعلا برات گرفتیم. البته پیش از این همه براتون لباس گرفته بودیم. یه سری لباس نوزادی هم خاله جون از کربلا سوغات آورده بودند. انشالله بعدا مفصلا!!! عکس های لباساتون و وسایلتون رو میگذارم.
مامان جون لطفا بیشتر تکون بخور پسرم! مادر نگرانت میشه آخه!