74 روز از آمدنت...
هو الطیف
نوشتن از احساساتی که چند ماه پیش تجربه کردی کار خیلی دشواریه...
چه روزهای خوبی پشت سرگذاشتیم و چه روزهای بهتری انشالله در پیش داریم...
من در تاریخ 26 اسفند متوجه شدم باردارم . بهار امسال 4 روز زودتر به خانه ی ما آمد...
ساعت 9 صبح شنبه متوجه شدم اتفاق بزرگی در حال رخ دادنه...اون روز فهیمه و فاطمه نهار مهمان من بودند...فردا صبح آزمایش دادم و دمادم غروب روز میلاد حضرت زینب (س) متوجه شدم خدا هنوز هم فراموشم نکرده..جواب ازمایش رو میذارم اینجا:
جالبه بعد دو ماه با یاداوری این خاطرات چشمام تر میشه.... نمیدونم شکر خدا رو چیجوری باید به جا بیارم...
بهترینم خوش اومدی به زندگی شیرین منو بابایی...
روز سال تحویل 30 اسفند به مامان بابای بابایی خبر دادیم...اونا طبق انتظار ما خوشحال شدند...بعد با هم رفتیم حرم حضرت عبدالعظیم حسنی و بهشت زهرا.
فرداش هم به مامان بابای عزیز خودم گفتم...همه از وجود شما خوشحالند.حتی دایی محمدعرفان کوچولو و امیرعلی جوونم امیر علی پسر خاله الهام صورت مثل ماهشو میاره جلو صورتم و میگه نی نی خوبه؟ هی میاد حالتو میپرسه خداکنه فرشته ی من هم مثل امیرعلی و محمدعرفان باشه.
تعطیلات عید بخاطر حضور شما سفر نرفتیم و کلی با بابا جون خوش گذروندیم... روز 10 فروردین رفتیم سونو. اینم جواب و اولین تصویر از روی ماه شما:
بعد تعطیلات جواب امتحان دکتری اومد و خدا بار دیگه وجودشو تو زندگیم نشون داد... مطمئنم به برکت وجود شما من قبول شدم...الان هم منتظر مصاحبه و جواب اون هستم... مطمئنم شما با اون دستای کوچولوت برای من دعا میکنی نازنینم...
در مورد اسم شما هم تا اینجا باید بگم طبق نظر من و باباحمیدرضا اگر شما پسر باشید آقا امیرمجتبی و اگر دختر باشید زینب خانم هستی.... الهی من فدات بشم که الان جنسیتت مشخصه ولی مامان نمی دونه
پ.ن1: خاطرات روزانه این ایام در دفتر خاطراتم نوشته شده است. در صورت نیاز تصاویر اسکن شده در وبلاگ درج خواهد شد
پ.ن2: نمی دونم چرا تو فضای عمومی احساسی نمیتونم فکر کنم و بنویسم!!شاید وبلاگ جنبه ی گزارش دهی داشته باشه