آقا محمد حسینآقا محمد حسین، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

از مامان به نی نی

روز سخت و اضغاث احلام!!!!

1392/2/17 11:18
نویسنده : مامان مریم
182 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزکم...

امروز جشن فارغ التحصیل مامان تو دانشگاه بود...اما شما اینقدر شیطونی کردی که نگذاشتی بریم ناراحت از صبح زود کلی حالم بد بود..ببخشید چندباری اوردم بالا..هر چی خوردم میاوردم بالا...خلاصه از دیروز نهار که تو حوزه خورده بودم امشب خانه مامانی شام خوردم.

امشب به زن عمو گفتم. هر چندقبلا مامانی بهشون گفته بود اما به رومون نیاوردند. وقتی گفتم تبریک گفتند و برای شما دعا کردند. منم گفتم انشالله نی نی شما... شما دعا کن عزیزم خدا بهشون نی نی بده و یه کم زن عمو با من دوست تر بشه!!! خنثی

خیلیییییی دلم میخواست مثل دو سال قبل میرفتم جشن فارغ التحصیلی . اما وجود شما از هر چیزی برام مهمتره. انشالله سال دیگه با شما و بابایی و مامان جون بابا جون میریم.... احتمالا سوژه ی خبری بشیم خجالت انشالله سال دیگه مامان دانشجو دکتری هست و تو جشن فراغت از تحصیل ارشد شرکت میکنه.. یکشنبه جواب دکتری میاد..مامان جونم شما دعا کن هر جا صلاحمه قبول بشم و جواب مقاله هام بیاد...

 

فرشته کوچولو پریشب رفتیم خانه مامان جون تا روز معلم و مادر رو بهشون تبریک بگیم! من چون از حوزه اومده بودم و خسته بودم بابایی اصرار کردند تا بمونم همونجا. خاله و امیرعلی هم موندند. اون شب (چهارشنبه شب) خواب دیدم شما یه دختر ناز سفید و بور هستی که دو روزه به این دنیا اومدی!!! بعد من و شما میخواستیم تنهایی بریم خانه بابابزرگ مامان! اخر سر با اتوبوس رفتیم!!!!! شما کلیییییی خوش اخلاق بودی و من تو خواب ارامش داشتم و شاد بود. صبح وقتی بهت فکر میکردم بغضم میگرفت!!! صبح با بابا جون رفتم حوزه و تا شب اونجا بود. شب هم با باباحمیدرضا رفتیم هیئت...

 

 

یه خواب دیگه هم خیلی قبل ترا دیده بودم که شما شش ماهه بودی! یه پسر تپل مپل . سفید!! رو کاماپه خواب بودی! من و بابایی اصلا انگار نمی دونستیم نی نی داریم! بعد من یهو متوجه شدم! بغلتون کردم و غرق بوسه کردمت.... میخواستم بهت برای بار اول شیر بدم میخواستم وضو بگیرم که شما هی مانع میشدی..گویا گرسنت بود! یهو یادم اومد که عوضت نکردم...بعد مامان جون اومد خونمون که ببینتت... خیلیی خواب خوبی بود. لحظه شیر دادنت ور به خدا لمس کردم...چقدر تو خواب شاد بودم و چقدررررررررر صبحش از شادی گریه کردم. گمونم این خوابم هم چهارشنبه شب بود!

 

 

خیلی قبل تر ها هم که هنوز خدا شما رو به ما هدیه نداده بود خواب دیدم شما یه گل دختر ناز هستی..من تو اتاق زایمان بودم. شما رو گذاشتند روی سینم... بعد میخواستند ببرن شما رو. من کلی گریه کردم که دخترم رو ازم جدا نکنید... گفتم ترخدا دهن زینبم تربت بگذارید... بابایی هم تو خواب بالا سرم بود. خداکنه واقعا روز زایمان بابا جون پیشمون باشه...تا مامان احساس تنهایی نکنه! یه نکته جالب اینه که اون زمان هم تو خواب اسم شما زینب بود...

 

از خواب های دیگه که بگم خواب مامان جونه! که الاماشالله برای شما قبل بارداری و بعدش خواب دیدند!

مامان بزرگ مامان هم خواب دیده بودند مامان جون سه تا گردنبند بزرگ گردنشونه و می گفتند تعبیرش اینه که سه تا چسر خواهی داشت!!!! و اصرار که مریم دو قلو پسر داره!!هیپنوتیزم حالا من اون موقع باردار بودم و سونو رفته بودم. اما نمی خواستم قضیه فعلا علنی بشه. خلاصه نگفتم. هر سری هم ازم میپرسند... خیلی من و  بابایی رو دوست دارند! خیلی ویژه بین نوه ها قلب انشالله برگردند از یزد حتما بهشون میگم تا دعامون کنند. سر قضیه دکتری هم خیلیی برام دعا کردند. عید که مکه بودند هم اساسی دعا کرده بودند برامدل شکسته...

یه خواب دیگه هم که الن یادمه خواب زنعمو بود که خواب دیدند تخت و کمد نی نی گرفتیم و داریم میاریم تو خونه و متوجه شده بودند نی نی داریم عینک

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)