آقا محمد حسینآقا محمد حسین، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

از مامان به نی نی

لحظه ی بیادموندنی و سرخوشی مادر!

پسرتنبل من بالاخره تکون واضح خورد. وای خدای من ممنونم بابت این لحظات خوش...وقتی حسش کردم بغضم گرفت...بعد نهار روز جمعه (که مامان جون اینا رو ناراحت کردیم و نرفتیم باغ! در عوض مادر مهربونت برای بابایی یه کباب خوشمزه درست کردند) که تو هال دراز کشیده بودم و بابایی هم چند متر دورتر تو پذیرایی دراز کشیده بودند، متوجه شدم زیر دلم کمی لرزید...خدایا عالی بود. مثل پروانه ای که بال میزنه... البته این احساس رو چندین بار چشیده بودم. اما این بار واضح و ملموس بود... به باباجون هم همون لحظه گفتم. به دنیا بیای یه تنبیه اساسی میشی که اینطوری مامان مظلومت رو نگران کردی فدای دست و پای ظریفت...فرشته ی 26.6 سانتی و 340 گرمی من... ...
7 تير 1392

دمادم سحر...

چند دقیق به اذان صبح مانده...از بس دستشویی رفتم خواب نیامده ام پرید و رفت...تلویزیون دعای مجیر حاج منصور پخش میکند و من دلگیر از همه دنیا با خدا و تو یگانه دلبندم تنها هستم... بیدارم و می اندیشم.. به تو، به فردا، به آینده ای که در پیش روی ماست...پسته و بادام و مویز میخورم و تو آن داخل خفیف میجنبی تنبلکم... از خدا میخواهم سبزترین و زیباترین آینده را برایمان رقم بزند...خدایا سر نخ زندگیم را فقط دست تو سپرده ام... ای بهترین مدیر و مدبر...
7 تير 1392

نیمه راه به پایان رسید...

چقدر دلم میگیره وقتی فکر میکنم شما بزودی قراره خانه موقتت رو ترک کنی...عزیزترینم همیشه در کنار مامان بمون..من با تمام سختی های این ایام عاشق خاطراتش هستم... صبح هایی که با یه حس بد اما با امید از خواب بیدار میشم! اول از بقالی غالبا نامرتب کنار تخت یه چیزی برمیدارم میخورم  بعد هم یه ربع، نیم ساعت رو تخت میمونم و آخر سر با حالت اوق زدن مداوم راهی دستشویی میشم. یا اگر خوش شانس باشم میرم روی کاناپه ولو میشم...و منتظر لحظه ی سرنوشت ساز اوق میمونم   اینارو که مینویسم نمی خندم بلکه گوله گوله اشک میریزم...دلم برای خودم تو این ٢٠ هفته و دقیقتر ١٥ هفته ای که حالم بد بوده میسوزه....خوبی قضیه اینه که تا بعد نماز ظهر عصر این برنامه ها ...
6 تير 1392

خاطرات این روزهای ما

سلام به فرشته کوچولوی خونه ی ما عزیزم ببخش اگر چند روز به دفتر خاطراتت سر نزدم. حال مامانی زیاد تعریفی نداره پسر عزیزم. متاسفم که نمیتونم درست به شما برسم. تهوع و استفراغ دل و دماغ و اصلا توانی برام نمیگذاره ... شب نیمه شعبان همه خونه مامانی جمع شدیم تا بابابزرگ احساس تنهایی نکنند. زنعمو خورشت هویج درست کردند و من هم سالاد کاهو. تا حدود ساعت ١١ اونجا بودیم و بعد رفتیم دنبال خاله منصوره و بعد هم مراسم احیا. صبح روز عید تا ظهر خواب بودیم!! خیلی کسل بودم . دو وعده غذا خوردم ! عصر هم رفتیم دنبال مامان جون اینا فرودگاه. البته قبلش بابا جون زحمت کشیدند و کلی غذاهای خوشمزه گرفتند که ببریم خانه مامان جون اینا بخوریم. من که سه سوته نصفه پیتزا رو ...
6 تير 1392

خیال باطل!

گمان میکردم در پایان پنج ماهگی خوب شده ام! چقدر شاد بودم دیروز! وقتی بابایی میگفتند اینقدر نگو خوب شدم! خودت رو چشم نزن! متوجه نبودم ممکنه دوباره مبتلا شم... بله گل پسرم! مامانی امروز 3 بار تا الان که ساعت حدوده 10 هست حالش بد شده   ای خدا کمکم کن! برای تغییر روحیه الان از تخت بلند شدم و چند تا عکس از گلدان های شما انداختم...این گلدان ها همه به همت مامانی برای شما و به عشق شما آماده شده. وقتی متوجه شدیم شما مهمون خانه ی ما شدی، حال و هوای خونمون تغییر کرد...منی که ذره ای به گل و گیاه علاقه نداشتم الان بعد از پنج ماه عاشق گلدون های شما هستم...گلدان های سفید را جمعه به همراه مامانی و زنعمو و بابا جون رفتیم گرفتیم. البته بگم یه عالم...
2 تير 1392

روز جوان

بر روی دلارای پیمبر صلوات بر قامت دلربای اکبر صلوات امشب که حسین بن علی بابا شد بر این پدر و پسر، مکرر صلوات   روز جوان بر جوانان مبارک باد.   پ.ن1: محمد جان سه روزه قرصامو قطع کردم. با یه مشقت و سختی روزها رو میگذرونم. تا بعد از ظهر هیچی نمی خورم اما به مرور بهتر میشم. حالا شاید فردا که جمعه هست قرص بخورم چون بابا جون خونه هستند.   پ.ن2: مامان جون اینا رفتند مشهد. خوش به سعادتشون! یا امام رضا ما رو هم بطلب!   پ.ن3: ایام ایامه انتظاره...خیلی سخته منتظر باشی!
30 خرداد 1392

اولین خریدهای جدی

سلام سلام عزیز دلم. امیدوارم حالت خوب باشه پسرم. مامانی که از حال شما خبر نداره! قصد دارم برم سونو ببینمت عزیزم. اخه اصلا به من نمی خوره مامان شدم!! کسی فکر نمیکنه باردار باشم! البته تهوع های صبحگاهی به من و بابایی وجود شما رو بیش از پیش اثبات کرده نمونش همین امروز که مامانی مصاحبه دکتری داشت قبل نماز صبح یه عالمه.... بگذریم! بعد هم بخاطر شرایط بدم سریع با بابایی رفتیم دانشگاه و حاصل کار این شد که من راس ساعت 6:50 دقیقه دم دانشگاه بودم ساعت 9:50 وقت مصاحبه داشتم. حدود ده دقیقه زودتر رفتم داخل و سریعتر از آن چه که فکر میکردم مصاحبه تمام شد! نمیدونم از نتیجه کار راضی باشم یا نه! از خودم نسبتا راضی بودم اما از چهره اساتید رضایت و عدم رضایت ...
27 خرداد 1392