روز سخت و اضغاث احلام!!!!
سلام عزیزکم... امروز جشن فارغ التحصیل مامان تو دانشگاه بود...اما شما اینقدر شیطونی کردی که نگذاشتی بریم از صبح زود کلی حالم بد بود..ببخشید چندباری اوردم بالا..هر چی خوردم میاوردم بالا...خلاصه از دیروز نهار که تو حوزه خورده بودم امشب خانه مامانی شام خوردم. امشب به زن عمو گفتم. هر چندقبلا مامانی بهشون گفته بود اما به رومون نیاوردند. وقتی گفتم تبریک گفتند و برای شما دعا کردند. منم گفتم انشالله نی نی شما... شما دعا کن عزیزم خدا بهشون نی نی بده و یه کم زن عمو با من دوست تر بشه!!! خیلیییییی دلم میخواست مثل دو سال قبل میرفتم جشن فارغ التحصیلی . اما وجود شما از هر چیزی برام مهمتره. انشالله سال دیگه با شما و بابایی و مامان جون بابا جون میری...