آقا محمد حسینآقا محمد حسین، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

از مامان به نی نی

روز سخت و اضغاث احلام!!!!

سلام عزیزکم... امروز جشن فارغ التحصیل مامان تو دانشگاه بود...اما شما اینقدر شیطونی کردی که نگذاشتی بریم از صبح زود کلی حالم بد بود..ببخشید چندباری اوردم بالا..هر چی خوردم میاوردم بالا...خلاصه از دیروز نهار که تو حوزه خورده بودم امشب خانه مامانی شام خوردم. امشب به زن عمو گفتم. هر چندقبلا مامانی بهشون گفته بود اما به رومون نیاوردند. وقتی گفتم تبریک گفتند و برای شما دعا کردند. منم گفتم انشالله نی نی شما... شما دعا کن عزیزم خدا بهشون نی نی بده و یه کم زن عمو با من دوست تر بشه!!! خیلیییییی دلم میخواست مثل دو سال قبل میرفتم جشن فارغ التحصیلی . اما وجود شما از هر چیزی برام مهمتره. انشالله سال دیگه با شما و بابایی و مامان جون بابا جون میری...
17 ارديبهشت 1392

روز مادر و دلتنگی من!

سلام مادر جون امروز روز مادره..نمی دونم چرا امسال دلم گرفته...همش یه بغضی دارم..شاید بغض خوشحالیه...از اینکه مادر شدم. از اینکه از امسال این روز بزرگ برام هم روز زنه و هم روز مادر ...   بیشتر دلم برای مادر خودم تنگ میشه...مادر پاک ترین و صمیمی ترین موجود بشره! خدا به حرمت دعاهای مادرم سایشو بالا سرم نگه دار! خدایا کمک کن من مادر خوبی برای بچه هام باشم...یعنی میشه سال دیگه من یه نی نی 6 ماهه داشته باشم که بخواد بهم روز مادر رو تبریک بگه؟؟؟؟ وای که از فکرشم دلم غنچ میره.... خدا جون ممنونتم..یه دنیا بندتم خدااااااااااااااااا جونم
17 ارديبهشت 1392

دومین دیدار

سلام نفس مامان... الان که دارم برات مینویسم اشکام روی کیبورد داره میریزه...تا امروز اینقدر خدا رو به خودم نزدیک حس نکرده بودم!!!سوره ی الرحمن داره پخش میشه و من های های گریه میکنم. حال بابا هم تعریفی نداره. اونم از خوشحالی بال دراورده... فبای الاء ربکما تکذبان تصور اینکه یه موجود کامل و سالم!! داره تو وجودم وول میخوره... وای خدا! من چیجوری ازت تشکر کنم؟ با چه زبونی؟ با چه ابزاری؟ با چه رویی؟ خداااااااااا تصورش برام غیر ممکنه!!!خدا خودت حفظش کن...   امروز شنبه صبح وقت ازمایش غربالگری و سونو NT,NB داشتم...ساعت 6.5 مثل روال همیشه جلو در بیمارستان بودیم. یه نیم ساعتی رفتم تنهایی پارک. بابایی رفتند استخر و من رفتم ازمایشگاه..بعد ن...
17 ارديبهشت 1392

خاطرات تو!

تا چند وقت پیش نبودم اما حالا زندگی مشترکم را شروع کردم و فعلا برای مسکن، رحم را برای چند ماه اجاره کردم........البته به محض تمام شدن مهلت صاحب خانه مرا بیرون می اندازد و تمام وسایلم را هم می گذارد توی کوچه! اظهار وجود: هنوز کسی از وجودم خبر ندارد .البته وجود که چه عرض کنم .هرچند ساعت یکبار تا می خواهم سلول هایم را بشمرم همه از وسط تقسیم می شوند و حساب و کتابم به هم می ریزد. زندان : گاهی وقت ها فکر میکنم مگه چه کار بدی کردم که مرا به تحمل یک حبس 9 ماهه در انفرادی محکوم کرده اند ؟؟؟؟!!!!!!!!! فرق اینجا با آنجا : داشتم با خودم فکر می کردم اگه قراربود ما جنین ها به جای رحم مادر در جایی از بدن پدرها زندگی می کردیم چه اتفاقاتی م...
17 ارديبهشت 1392

منتظرتم مامانی

مامان جونم سلام هفته پیش برات یه دونه سارافون خشگل خریدم. با این که نمی دونم دخملی یا پسر... بابایی بیشتر دلش پسر میخواد. اما من برام فرق نمی کنه. جفتشو میخوامو دوست می دارم. امیدوارم هر چی که هستی به بابای عزیزت بری که تو همه چیزش تکه! امیدوارم نور چشم بابا بشی.... زینت بابا بشی... ان شالله!
15 ارديبهشت 1392

امتحان سخت مامانی

سلام عزیزکم.... این مدت حسابی سر مامانت شلوغ بوده... دعا کن گرفتاریاش برطرف شه تا زودتر روی ماهتو ببینه...اگر مامانی امسال تو مقطع جدید دانشجو بشه دیگه زودی میارتت تو این دنیا :) دل بابایی هم برات پر میکشه...همش بی صبری می کنه و تو رو میخواد! این هفته جواب هر 3 مقاله ام بعد 1 ماه تاخیر قراره بیاد...ای خدا بحق خانم فاطمه زهرا تمام جوونارو در مسیر خودت یاری کن...   عزیزم امیدوارم بعد چند ماه بیام و بگم مامانی، بالاخره رفتم تو اقدام.... خدا جون یعنی میشه؟ یعنی میشه من دکتری بخوونم؟؟؟ تو همیشه بیش از لیاقتم به من لطف داشتی، بیش از انتظارم به من دادی...همسر بی نظیر، خانواده عالی، تحصیلات خوب، همه و همه را مدیون توام... من کمت...
14 ارديبهشت 1392

وقتی هنوز نیامدی

سلام مامان جونم. تو هنوز به این دنیا نیمدی....اما خیلی زیاد تو قلب مامان و بابا خودتو جا کردی... تو پسر باشی یا دختر، آرزوی منو باباتی...  زودتر بیا که ما خیلی منتظرتیم عزیز مامان! ...
14 ارديبهشت 1392

74 روز از آمدنت...

هو الطیف نوشتن از احساساتی که چند ماه پیش تجربه کردی کار خیلی دشواریه... چه روزهای خوبی پشت سرگذاشتیم و چه روزهای بهتری انشالله در پیش داریم... من در تاریخ 26 اسفند متوجه شدم باردارم . بهار امسال 4 روز زودتر به خانه ی ما آمد... ساعت 9 صبح شنبه متوجه شدم اتفاق بزرگی در حال رخ دادنه...اون روز فهیمه و فاطمه نهار مهمان من بودند...فردا صبح آزمایش دادم و دمادم غروب روز میلاد حضرت زینب (س) متوجه شدم خدا هنوز هم فراموشم نکرده..جواب ازمایش رو میذارم اینجا: جالبه بعد دو ماه با یاداوری این خاطرات چشمام تر میشه.... نمیدونم شکر خدا رو چیجوری باید به جا بیارم... بهترینم خوش اومدی به زندگی شیرین منو بابایی... روز سال تحویل 30 اسفند به مام...
14 ارديبهشت 1392