یادش به خیر
زینب را که دیدم تازه فهمیدم چه بزرگ شدی. چه زود گذشت این 50 روز... دلم برای شب اول با تو بودن تنگ شد. آن شب که در بیمارستان تا نیمه های شب بیدار بودیم و شما با چشمان درشت خیره ی جهان بودی! یاد لحظات اولیه تولدت که چند ساعت مبهوت دنیای ما شده بودی... عکسهایت را که دیدم باور نکردم این پسرک نحیف و بانمک، تو بودی... چقدر تغییر کردی محمد حسین جان...
امروز زینب خانوم اومد خونه. ما هم شب رفتیم خونشون. اینم عکس دو نفره ی شما.
اینم عکس امشب. قربونت بشم ملوان کوچولوی عصبانی من البته مادر حق نداری ملوان بشی. اجازه میدم خلبان بشی
یه عکس هم از چهل روزگیت منزل مامان جون.
اینم یه عکس هنری از بابایی در 42 روزگی.
پ.ن: بنده یک مامان خود آزار هستم. شما دو ساعته که خوابی و من بیدار از وقتی اومدیم خوابی. هر چند کل مهمونی هم خواب تشریف داشتی عزیردلم.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی