دیداری که هیچوقت میسر نشد...
نشد که آقا جون شما رو ببینند...درست روزی که میخواستیم بریم خونشون دیدنی، به رحمت خدا رفتند...
بابابزرگ مهربون بابایی شاید چند دقیقه باشه که به رحمت خدا رفتند... انشالله امشب مهمان سفره امیرالمومنین (ع) باشند... انشالله در جوار حضرت حق روحشون آرامش بگیره.
محمدحسین جان، بابابزرگ بابا جون مردی مومن، ادیب، فاضل و با ذوق بودند که به واسطه ی معجزه ی تربت کربلا سه روزی بود مرخص شده بودند. امروز بعد از اینکه منو مامانی از سفره ی خانه همسایه (که شروع نشده بود) برگشتیم، بابایی گفتند حالشون خوب نیست... همون لحظه تلفن مامانی زنگ خورد، مامانجی پشت خط بودند. نمیدونم چی گفتند که مامانی جیغ زدند...بعد با بابایی رفتند...
آقاجون خیلی خیلی دلشون میخواست شما رو ببینند. از قبل از تولد شما همیشه جویای حالتون بودند... حتی تو بیمارستان هم حال شما رو میبرسیدند... قسمت نشد نتیجشونو ببینند... خیلی مرد دوست داشتنی و نازنینی بودند.. یاد روز فوت بابابزرگ خودن افتادم... کل مسیر دانشگاه تا خونه مادر رو گریه کردم...
خدا همه ی گذشتگان رو رحمت کنه...
خدا همه ی پدر و مادرها رو حفظ کنه.. خدایا سایه ی پدر و مادرم رو تا آخر عمرم از سرم کم نکن...