روزهای دلتنگی من و محمدحسین کچل!
به نام خدا
سلام به آقا محمدحسین عزیزتر از جان
روزها و ساعت ها میگذرند و تو قد میکشی و بزرگ و بزرگ تر میشوی. انقدر سر همه ی ما گرم است که کمتر فرصت نوشتن پیدا میکنم. چند روزیست که توسط عمو سعید کچل شدی و خیلی بامزه!! روز جمعه به مناسبت تولد پدر خوبم، نهار را در طلاییه خوردیم و عصر با مامان جون اینا رفتیم خونشون و همان شب موهای شما را زدیم. ابتدای کار متوجه نشدی و با ما حرف میزدی ولی وقتی عمو را با ماشین اصلاح دیدی ناارومی کردی... خلاصه به سختی موهای شما را یکدست مرتب کردیم. خیلی با نمک و البته مظلوم شده ای! بخاطر کارهای دانشگاه مجبور شدیم شنبه هم بمانیم و کمی از پدر دور شدیم. مامان جون برای شما کلی اسباب بازی های جدید خریدند: لگو، تلفن، هاپو، ساعت و... همه ی اینها بخاطر علاقه ای بود که به ساعت و تلفن نشان میدادی. بسیاااااااار با تلفن و ساعتت کیف کردی. اما کماکان به ساعت، لوستر، تلویزیون اشاره میکنی و من باید روزی هزار بار اسم این وسایل را بگویم.
یکشنبه شب که رسیدیم پدر بار و بنه ی کربلا بسته بودند و ساعت 3 صبح به همراه عمو محمدصادق و امیرحسین خان راهی شدند. متاسفانه امکان تماس و پیام هم وجود ندارد و دلتنگی ما بیشتر و بیشتر شده است!ما از آن روز خانه ایم. البته دیروز به مهمانی دوست عزیزم مائده رفتیم و بسیاااااااااااار بهمون خوش گذشت. واقعا تو این روزهای شلوغی و روزمرگی دیدن دوستان صمیمی چقدر لذتبخش است! امروز هم در حین بازی وقتی داشتم از اتاق دیگر نگاهت میکردم و در دلم قند اب میشد، یک دفعه به میزتلویزیون برخورد کردی و گریه کردی. وقتی سراسیمه در آغوشت گرفتم، دهانت پر از خون بود، بطوریکه لباس هر دوی ما خونی شد. من هم همراهت گریه کردم...
روزهای بدیست، روزهای دلتنگی...