آقا محمد حسینآقا محمد حسین، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

از مامان به نی نی

روزهای دلتنگی من و محمدحسین کچل!

1393/9/19 17:23
نویسنده : مامان مریم
205 بازدید
اشتراک گذاری

به نام خدا

سلام به آقا محمدحسین عزیزتر از جان

روزها و ساعت ها میگذرند و تو قد میکشی و بزرگ و بزرگ تر میشوی. انقدر سر همه ی ما گرم است که کمتر فرصت نوشتن پیدا میکنم. چند روزیست که توسط عمو سعید کچل شدی و خیلی بامزه!! روز جمعه به مناسبت تولد پدر خوبم، نهار را در طلاییه خوردیم و عصر با مامان جون اینا رفتیم خونشون و همان شب موهای شما را زدیم. ابتدای کار متوجه نشدی و با ما حرف میزدی ولی وقتی عمو را با ماشین اصلاح دیدی ناارومی کردی... خلاصه به سختی موهای شما را یکدست مرتب کردیم. خیلی با نمک و البته مظلوم شده ای! بخاطر کارهای دانشگاه مجبور شدیم شنبه هم بمانیم و کمی از پدر دور شدیم. مامان جون برای شما کلی اسباب بازی های جدید خریدند: لگو، تلفن، هاپو، ساعت و... همه ی اینها بخاطر علاقه ای بود که به ساعت و تلفن نشان میدادی. بسیاااااااار با تلفن و ساعتت کیف کردی. اما کماکان به ساعت، لوستر، تلویزیون اشاره میکنی و من باید روزی هزار بار اسم این وسایل را بگویم.

یکشنبه شب که رسیدیم پدر بار و بنه ی کربلا بسته بودند و ساعت 3 صبح به همراه عمو محمدصادق و امیرحسین خان راهی شدند. متاسفانه امکان تماس و پیام هم وجود ندارد و دلتنگی ما بیشتر و بیشتر شده است!ما از آن روز خانه ایم. البته دیروز به مهمانی دوست عزیزم مائده رفتیم و بسیاااااااااااار بهمون خوش گذشت. واقعا تو این روزهای شلوغی و روزمرگی دیدن دوستان صمیمی چقدر لذتبخش است! امروز هم در حین بازی وقتی داشتم از اتاق دیگر نگاهت میکردم و در دلم قند اب میشد، یک دفعه به میزتلویزیون برخورد کردی و گریه کردی. وقتی سراسیمه در آغوشت گرفتم، دهانت پر از خون بود، بطوریکه لباس هر دوی ما خونی شد. من هم همراهت گریه کردم...

روزهای بدیست، روزهای دلتنگی...

 

پسندها (1)

نظرات (3)

خاله ستاره
19 آذر 93 20:45
واي خدا مرگم بده بچه ام چي شد؟ صدقه بده حتما به خیر گذشت ستاره جونم. چشم
مامان کبری و دخترعمو مهشاد
20 آذر 93 23:56
سلام وبلاگ زیبایی دارین. به ما هم سر بزنین. اگه دوست داشتین ما رو لینک کنید.
خاله مائده
25 آذر 93 1:56
عزيزم من كه بيشتر عاشقش شدم از اون روز به بعد خيلي گل و معصومه همش ياد اون تيكه اي ميافتم كه ميرفت كنار طاها دستش رو مينداخت دور گردنش و سعي ميكرد باهاش رابطه برقرار كنه جيگر