آقا محمد حسینآقا محمد حسین، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

از مامان به نی نی

حسب حال ننوشتیم و شد ایامی چند

1394/8/16 15:47
نویسنده : مامان مریم
558 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به ماه ترین پسر دنیا

حساب ثبت خاطراتت ار دستم خارج شده... زمان به سرعت در گذر است و ما هم تلاش میکنیم که به این دور تند برسیم. خوشبختانه روزگار بر وفق مرادمان میچرخد. شا روز به روز شیرینتر و شیرینتر می شوی و ما گاهی از شدت عشق به تو به جنون می رسیم. حرف زدنت که کامل شده و مدام در حال صحبت با ما و یا با خودت هستی :)

از ابتدای مهر مهد میروی و معشوقه های جدیدی همچون خاله مهناز و پسرش عرشیا را یافته ای! قصه مهد رفتنت بسیار طولانیست. نزدیک 5-6 جلسه با ناراحتی و گریه از من جدا شدی ولی در نهایت الان بسیار محیط آنچا ار دوست داری و صبح ها حتی خداحافظه هم از مادر بی نوا نمی کنی...

 

بعد از امتحان جامع که در دهه سوم شهریور ماه انجام شد (12-26 م)، ما  یک سفر دو روزه به بیدهند داشتیم که بسیار هوا دلچسب و پاییری بود. قدم زدن در باغهای آقاجون زیر بارون و دست در دستان تو و پدرت تمام عشق و دلخوشی من از این دنیا بود... بعد سفر، دو سه روی استراحت سبک داشتیم که یصورت آزمایشی مهد بیت الزهرا رفتیم که بخاظر سیستم متفاوت آنجا اصلا جواب نگرفتیم و دوشنبه روزی 31 شهریوز بعد از مهد بیت، به دارالقرانی که سال گذشته یک روز بردمت، رفتیم. خیلی مستاصل بودم و تنها امیدم وجود امیرعلی در آن مهد بود. خداروشکر روز اول 45 دقیقه بدون حضور من با امیرعلی بازی کردی و من در اتاق دیگری منتظرن بودم. سه شنبه اول مهر پیش مامانی ماندی (تعطیل بودند) و من رفتم سر کلاس. البته کلاسم را در نهایت تغییر دادم و یک درس سخت و معروف و البته به دردبخور از گزوه سازه گرفتم که تا اینجا پوستم کنده شده!! چهارشنهب دعای عرفه بود که به همراه مامان جون و خاله جون مسجد دانشگاه شریف بودیم و شب هم همگی افطار و شام خانه پدر. عید قربان هم خانه بودیم و عصر به منزل عمو مهری رفتیم که شما در حسین آماده شدن دستت ضرب دید و کلی گریه کردی. بعد از مهمانی، بیماشرستان رفتیم و از دستت عکس گرفتند که خداروشکر مشکلی نبود و شما همانجا در بینارستان میخندیدی و اثری از گریه نبود!!!! فردای آن روز، روز جمعه موعود، تولد شما بود. در باغ محل کار عمو سعید برای شما جشن بسیار باشکوه و بیادماندنی گرفتیم. ایده جشن در باغ از خودم بود که بسیار راضی بودم. کیک را هم خودم پختم و تزئین کردم که از نتیجه کار راضی بودم. نهار هم جوجه کباب بود که مردهای خانه زحمت پختش را کشیدند و تارت الویه که ار شب قبل و در گیر ودار بیمارستان و ممانی آماده کرده بودم. تولد به خوبی برگزار شد و هفته اول مهر به صورت رسمی آغاز شد! گریه برای نرفتن و همان و خواهش های من همان!! گاهی دم در یا داخل مهد خودم ه مبا شما گریه میکردم! تصور این که شما بخاطر من مجبور به رفتن به مهد شده ای دیوانه ام میکرد! از طرفی بخاطر زمان کم آن (2 روز در هفته نهایت 4-5 ساعت) و این که هر مادر خانه داری هم بچه خود را ساعاتی به مهر میفرستد و لبته رشد و ارتقای تعاملات اجتماعیت، کمی آرامتر می شدم!! به هرحال از نتیجه ی کار نسبتا راضیم!! محیط مهر و همسالان بسیار مهم است وگرنه فی نفسه مهد رفتن بسیاررررر مطلوب هست! جمله ای که خاله مهناز لک بار اول بهت گفتند و توضیح دادند، جمله ی معروف شما در مهر ماه بود که البته برای من بار غمگینی داشت... مامان درس میخوونه میادش!!!

 

بعد از دو جلسه مهر، سه شنبه روزی هفتم مهر به سمت مشهد حرکت کردیم تا شب عید غدیر آنجا اباشیم. الحق سفر بی نظیرییییییییییییییی بود!! تنها نکته بد آن جریمه شدن متوالی در راه برگشت بود که من را به مرز سکته رساند! اون هم با ماشین بابایی و نه ماشین خودمان!! هنوز که متوجه جریمه های پی در پی نشدند!! بابایی محتاط که درامر رانندگی وسواس خاصی دارند!! 

بعد از سفر مشهد هم زندگی خوب وروتینی داشتیم. محرم شروع شد و هیئت های پیاپی ما... اواسط دهه اول، دو شنبه روزی به همراه مامانی رفتیم چکاپ دندان که متوجه شدیم اوضاع بسیار خراب است و دکتر پیشنهاد بی هوشی یا آرام بخش داد. من ار غصه در مطب گریه میکردم!! همه علت خرابی و چوسیدگی دندنهایت را شیر شب عنوان کردند. اون روز تا عصر چند جا مشورت گرفتیم و درنهایت با د.عباسفر نازنین هماهنگ کردم. چهارشنبه صبح اول وقت!! که به 10.5 ظهر تبدیل شد دو عدد دندان نارنین جلو را پر کردی و دوشنبه عصر هم به کمک مامانی سه عدد دندان پر کردی و فلورایدتراپی. بماند که چقدر گریه کردی و التماس که خانم دکتر تموم شد! بریم؟ خاله آب! خانوم دکتر نکن!! وسط گریه وجیغ تموم شد هایت از همه شیرینتر بود. به لطف خدا کار دندناهایت تمام شد و حالا باید هر 4 ماه فلوراید بزنیم.

 

پدر هفته پیش سفر بودند. دیروز عصر آمدند و فردا مجدد برای یک هفته سفر میروند... خدایا تمامی مجاهدان را در پناه خودت حفظ کن!!

در نبود پدر آخر هفته ای دلچسب در کمار خاله و دخترخاله ها و البته مادر و خواهر عزیزترازجانم در منرل پدربزرگ جان داشتیم که بسی کیفور شدیم!

 

این بود انشای من!

پسندها (1)

نظرات (0)