خوابتو دیدم فرشته کوچولو
پسرکم بعد نماز صبح خوابتو دیدم....خیلی راحت و بدون جیغ و فریاد شما رو به دنیا آوردم (خواب زن چپه ) بعد که اومدیم خونه مامان جونم تن شما یه سرهمی خوشگل کرد و داد بغل من. اینقدررررر کوچولو بودی که من نمیتونستم لباس تنت کنم. اونوقت کل خونه رو با هم راه رفتیم...رو دستم گرفته بودمت. شما هم فقط زل زده بودی به اطرافت...خیلی فندقی و گوگولی بودی. تنها مشکلم این بود که تو خواب ناراحت بودم چرا سفید پوست نبودی!! آخه هم من هم بابایی بچگیامون کاملا سفید و لپو بودیم! بعد هم هی تو خواب به خودم دلداری میدادم که بعد از چند ماه ممکنه رنگ پوستت عوض بشه یادمه همه چیز رو برات نگرفته بودیم. یعنی ممکنه تو خواب زودتر دنیا اومده بودی؟؟؟
خواب بی نظیری بود...احساس خوشبختی میکنم. احساسی که همیشه از بچگی همراهم بوده اما اینبار رنگ و بوی دیگه ای داره...محمد حسین من، شما فصل مشترک زندگی من و بابا جون هستید...بابایی که میتونم به جرات بگم برای من بهترین همسر دنیا بوده و هست! انشالله بهترین پدر برای شما هم باشند. احساس میکنم هیچ مادری به اندازه ی من بچش رو دوست نداره. اما میدونم همه ی مادرا به یه اندازه بچه هاشونو دوست دارم. اما یه جوریم...یه جور خاص! این روزا که دیگه کم کم به آخرش نزدیک میشیم دلم گرفته! از طرفی بی تاب دیدنت هستم! و از طرف دیگه نمی خوام با تو بودنم تموم بشه! تمام ثانیه هام با یاد تو عجین شده! تو هر جوری که باشی پسر بی همتای منی...ثمره ی عشق و جوونی من هستی...عاشقانه عاشقت هستم... خدایا با چه کلمه ای و چگونه سپاسگزاری کنم؟ خدایا این حس ناب رو نصیب همه ی آرزومندان کن...آمین!
پ.ن: امروز تولد خواهر خوب و مهربونم هست..خاله جون تولدت مبارک! انشالله همیشه و همیشه در کنار عمو سعید و امیرعلی جیگر تندرست و شاد باشید... دیروز هم به همین مناسبت خانه مامان جون جمع شدیم و مع فوت کردیم و کیک خوردیم. کادو هم منو مامان جون به خاله یه جفت شمعدان کریستال خوشگل دادیم. مبارکههههههههههه خاله جونی!