مادری که هوایش ابریست...
سلام به آقا محمدحسین مامان.
امروز میلاد با سعادت امام هادی (ع) هست. عیدت مبارک پسر نازنینم
شکر خدا حال شما حسابی خوبه. امروز دکتر بودم. صدای قلبت رو که ارامش بخش قلبمه گوش کردم...چون بنظرم حرکاتت کم بود از دکتر تقاضای NST کردم. با کلی مشقت و معطلی بالاخره موفق به NST در بلوک زایمان بیمارستان چمران شدم. خیلی روز خسته کننده ای بود. با اینکه یک ساعتی خوابیدم باز هم خسته ام اما تصمیم دارم از این به بعد روزها کمتر بخوابم، چون شبها دیر به خواب میرم و این قضیه اذیتم میکنه...تا صبح تو مسیر دستشویی هستم. خلاصه مادری هستم که مدتی ست جغد شده ام
دیشب فهمیدم زندایی عزیزم به رحمت خدا رفته. البته مامان جون سپرده بودند کسی به من چیزی نگه ولی این دایی کوچولوی شما همه چیز رو لو داد!! و البته مامان جون منکر شدند. زندایی تو مقبره مادربزرگ اینا دفن شدند...داغ مامان اینا بعد از چند سال تازه شد! انشالله سومین قبر همیشه همیشه خالی باشه! ای خداااااا!! بی مادری سختترین درد دنیاست! خصوصا حس میکنم برای دخترها... خلاصه امروز بعد از اینکه مطمئن شدم بعد از مدت ها یه دل سیر گریه کردم...دلم از بی وفایی دنیا گرفته! خدایا ازت میخوام منو قبل از پدر و مادرم از این دنیا ببری...لطفا این دعامو استجابت کن! خواهش میکنم...نکته فاجعه آمیزه قضیه اینه که زندایی سه تا دختر داشت که یکیشون همسن منه و الان هفت ماهه بارداره و پنجشنبه همین هفته قرار بودخونشون مولودی عید غدیر و جشن سیسمونی باشه. فاطمه هم تازه مقطع راهنمایی هست. خدا انشالله به همشون صبر بده. واقعا زندگی هممون به یه مو بنده. کسی در عین سلامتی یکدفعه ایست قلبی بکنه. اونم تو سن 48 سالگی...خدایا پدر مادرمو برام حفظ کن....اصلا حالم خوب نیست! اعصابم خورده محمدحسین جان!
دیشب به هوای شب عید رفتیم حرم حضرت عبدالعظیم حسنی. خیلی خوب و خلوت بود و من بعد مدتها موفق به زیارت از نزدیک شدم. بعد زیارت هم چون شام درست نکرده بودم رفتیم هانی. ولی غذاشون مثل همیشه خوب نبود و قیمتهاشون هم خیلی بالا رفته بود. من که از دیشب مریض شدم و بابت سالادهای دیشب دل درد بدی گرفتم.
از احوالات این روزهامون بگم که مامانی به شدت در حال استراحته! خیلی خوش میگذره بهمون تو خونه. اینقدر که اصلا دلم نمیخواد بیرون برم. سه شنبه هفته پیش عرفه بود. اول رفتم دانشگاه و بعد رفتم مهدیه امام حسن مجتبی (ع) پیش مامان جون. انشالله سال دیگه با هم بریم دعا پسر خوبم. شب هم خانه مامان جون بودیم و یک سر هم به مادر زدیم. روز عید خانه بودیم و عصر رفتیم خانه مامانی اینا دورهمی کیک تولد خوردیم اون شب نامزدی سعیده جون دخترخاله بابایی بود. پنجشنبه هم خانه بودیم. ظهر رفتیم نماز جماعت مسجد. شب هم خانه مامانی اینا بودیم. جمعه نهار کله پاچه یا همون (کلپچ) پارتی بود. بعد نهار اومدیم خانه. چون مامان جون اینا و خاله اینا میخواستند برند پارک ارم و باغ وحش و من اصلا تمایلی به رفتن نداشتم!
شب خانه دوست بابایی دعوت بودیم. آقا سبحان سه ماهه شده بود و به یمن ورودشون به دنیا مهمونی داده بودند. خیلی پسر بانمک و خوشگلی بود. خیلی به من خوش گذشت. دم رفتن هم همه گفتند سری بعد منزل ما میاند به مناسبت ورود آقا محمدحسین حالا انشالله شما که بیاید باید به 5-6 گروه حداقل مهمونی بدیم. خیلی ها رو از اول زندگیمون دعوت نکردیم! فکر کنم یه سالن بگیریم سنگینتر باشیم تا بخوایم تو این خونه نقلی مهمونی بدیم. خلاصه روزها داره پشت هم میره و من دلتنگ این روزا میشم...می دونم. امروز هم واقعا حالم مساعد نبود فقط چون آمار روزها از دستم در میرفت اومدم یادداشت کنم...
خیلی دوستت دارم پسر سک سکوی مامان
پ.ن: سک سکو یعنی پسری که زیاد سک سکه میکنه...الهی مادر فدای تکونهات...