آقا محمد حسینآقا محمد حسین، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره

از مامان به نی نی

روز شماری

1392/8/8 13:35
نویسنده : مامان مریم
195 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسر عزیزم.

به امید خدا فردا وارد هفته 39 ام میشی.(به روایت تاریخ هم دو شنبه آینده)...چه زود گذشت این 38 هفته....به روزهای پشت سرمون که فکر میکنم گریم میگیره...به حالت تهوع های صبح...به سونو ها و دکتر رفتن ها و هیجانهامون برای شنیدن صدای قلب شما... چقدر روزهای شیرین بارداری زود گذشت... به روزهایی که در پیش داریم فکر میکنم...به بزرگ شدنت...به بالیدنت... وای خدای من!! چقدر احساس خوشبختی میکنم....ممنون که لیاقت مادر شدن رو به من دادی...خدایا شکرت که یه همسر خوب و یه فرزند سالم بهم عطا کردی...تا اخر کنارم باش و دستمو رها نکن...

اگر کم میام دلیل بی فکریم نیست! این روزها دچار بحران هویت شدم...از موقعیتی که 9 ماهه و انشالله یه عمر در اون واقع شدم و خواهم شد!!  واهمه دارم...خدایا خودت کمکم کن مادر خوبی باشم...این روزها با عشق تو سپری میشه. تقریبا تمام دیالوگهای منو بابایی، منو مامانی، منو مامان جون و خاله جون در مورد شماست...دیگه همه منتظر ورود شما هستند عزیزدلم...

عید غدیر تصور میکردم شما حتما به دنیا میای...از بس مامانی گفته بودند روز عید میاد و میشه محمد علی...یادم هست شب عید تا نزدیکای صبح بیدار بودم. از تکانهای شما تصور میکردم هر لحظه ممکنه کیسه اب پاره بشه. بعد از این فکر سریع ناراحت میشدم که ای وای! مامان امروز خانه بابابزرگ کلی کار دارند! چیجوری با اینهمه کار بیان پیش ما بیمارستان...خلاصه نیامدی... نیامدی و انتظار ما بیشتر و بیشتر شد...

دیروز هم تصور کردم می آیی...صبح که برای نماز صبح بیدار شدم در کمال ناباوری روی دستمال توالت رد خون دیدم. از خوشحالی میخواستم جیغ بزنم. بغضم گرفته بود.. ای خدا!! یعنی اومدن پسرم نزدیکه؟؟  یعنی انتظار به سر میرسه امروز...حدود 1 ساعت واکاوی منو پدرت طول کشید تا متوجه بشیم منشا خون کجاست...اخر سر هم درست متوجه نشدیم!!  نزدیکای طلوع افتاب نماز صبحمو خووندم. درد پریودی شدیدی داشتم. البته این درد رو 2 هفته ای میشه که دارم. بدنم گرم بود. احساس دفع ترشح داشتم. هر دوی ما خوشحال بودیم! چون میدونستیم بالاخره اومدن شما نزدیکه. به هر حال اینها همه علائمی هستند برای زایمان. در هر صورت میدونستیم که نهایتا تا دو سه هفته دیگه میبینمت نفسم. در کمال آرامش خوابیدم. به باباجون گفتم برند سر کار و اگر خبری شد بهشون اطلاع میدم. ساعت 10 بیدار شدم. بعداز نت گردی روزانه ناشتا، صبحانه خوردم. بابا تماس گرفتند و تاکید کردند ورزش کنم. منتظر این بودم که دردهام زیادتر بشند اما نشدند و در کمال تعجب تا ساعت 12 هیچ اثری از درد نبود...خلاصه روال زندگی به حالت عادی برگشت...

 

پ.ن: روز شمار.

سه شنبه هفته پیش به همراه بابایی و مامانی رفتیم ختم زندایی. زنعمو هم میخواستند بیان که من مانع شدم. شب خیلی دیر رسیدیم و کلی خسته بودیم.

چهارشنبه خانه بودم. شب عید شیرینی گرفتیم و رفتیم خانه مامانی. بعد هم با هم رفتیم جشن، هیئت عشاق الحسین.

پنجشنبه روز عید غدیر بود. برای نهار رفتیم خانه بابابزرگ جونی. همه آنجا بودند. بعد نهار رفتیم سر خاک. عصر هم از همانجا یک سره رفتیم مهمانی عقد سعیده جون. که البته اصلا به من خوش نگذشت!! شب بدی بود! بعد از رستوران دو تایی رفتیم هیئت. اخر شب هم به اصرار مامانی رفتیم خونشون.

جمعه خانه بودیم. کارهای باقی مانده ی امدن شما را انجام دادیم. همه چیز را مهیا کردیم...

شنبه خاله ستاره و خاله نگار جونی اومدن بهمون سر زدند. خیلی روز خوبی بود. هم نشینی با دوستای خوب خیلی خیلی برام لذت بخشه...دستشون درد نکنه. عزیز مادر دعا کن خاله ستاره زودی مامان بشه. خاله نگار هم عروس بشه!

یکشنبه خانه بودم.

دوشنبه صبح رفتیم بیمارستان چمران. همه چیز خوب بود. قلب کوچولوی شما هر روز پایینتر میره :) دکتر میخواست معاینم کنه که مانع شدم...خدا کنه هفته دیگه بذارم..خدا کمکم کن... کل روز استراحت کردم...وای خیلی خوش میگذره...فقط شب که میشه دلم میگیره. چون بابا جون هم معمولا دیر میان خیلی حال و هوام بد میشه...

سه شنبه خانه بودیم. عالی بود. شب بابایی پرده ی اتاقت رو آوردند. انشالله جمعه نصبش میکنیم. خیلی خوب شده. شام هم خانه مامانی رفتیم.

چهارشنبه که امروز باشه از صبح پای نتم. الان نهارمو خوردم و میخوام حاضر شم برم خانه مامان جون شب هم قراره بمونم. اخجووووووووووووووون

بوس برای پسر کوچولوی خودم. 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

خاله ستاره
8 آبان 92 12:33
مریم جونم ممنون از دعای قشنگت!

من هر روز به اینجا سر می زنم ولی دیر به دیر مطلب میذاری. من مطمئنم تو بهترین مادر میشی




قربونت برم عزیزم. خودت که بهتر میدونی شرایطمو...تنبلی حاد گرفتم دعا کن از این رخوت لعنتی در بیام دوستی.


سمانه
13 آبان 92 14:43
عزیزم از این روزهای پایانی نهایت استفاده و لذت رو ببر و حسابی مراقب خودت و پسرت باش
ان شاالله براحتی بدنیا بیاد


ممنون سمانه جونم. دعا کن دوستم...