آقا محمد حسینآقا محمد حسین، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره

از مامان به نی نی

السلام علیک یا ابا عبدالله (ع)

1392/8/14 13:15
نویسنده : مامان مریم
157 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به پسر عزیزتر از جانم. امیدوارم حالت خوب باشه قندعسلم. هر چند این روزا خیلی کمتر از حالت خبر دارم...دلم میخواست برای اخرین بار وقتی تو شکم مامان هستی ببینمت اما دکتر اجازه ی این کار رو بهم ندادند....

 

روزهای اخر رو با هم سپری میکنیم...اصلا و ابدا نمیخوام به لحظه تولدت فکر کنم...تصور بدون تو بودن برام زجرآوره...تصور اینکه دیگه تکونهاتو احساس نکنم...دیگه سکسکه های گاه و بیگاهتو احساس نکنم...چقدر این 9 ماه بارداری زود گذشت...کاش بیشتر ازش استفاده میکردم...از یه طرف دوست دارم زودتر روی ماهتو ببینم...از طرفی دلم نمیخواد این دوران با هم بودنمون به سر بیاد..محمدحسین جان هیچ وقت تنهام نذار نازنینم...شب ها که به شما فکر میکنم اشکام سرازیر میشه. باورم نمیشه که اینقدر بزرگ شدم که میخوام پسر خودم رو ببینم...چقدر مادر شدن حس غریبیه... 

امروز روز اول محرم الحرام هست... اصلا تصور نمیکردم امسال محرم با شما تو عزاداری ها شرکت کنم...خدایا شکرت که محمدحسین رو به ما دادی...انشالله حقیقتا تو مکتب امام حسین (ع) باشی...خیلی برات حرف داشتم اما نمیدونم چرا جدیدا وقتی میام اینجا جرفام یادم میره...دیروز 13 ابان بود. مقارنت این دو مناسبت خیلی زیبا و قشنگ بود...امیدوارم پسر خوبم دشمن شناس باشه...

چهارشنبه 8/8: بعد از نهار رفتم خانه مامان جون اینا. بندگان خدا از ظهر منتظرم بودند. شب هم بابایی و خاله الهام اینا آمدند. خیلی خوش گذشت. فقط حرف از شما بود...پسرم همه منتظرت هستند. شب هم طبق قرار قبلی من ماندم و باباجون رفتند.

پنجشنبه 8/9: صبح بعد از صرف صبحانه به حوزه رفتم. مامانی تو حوزه کلی نی نی های ناز و گوگولی هستند. خداکنه شما هم زودتر بیای تا من ببرمتون سر کلاس ماچ شب بعد نماز رفتم دوباره خانه مامان جون. سر راه رفتم مفید و آخرین خریدهاتو کردم. بابا جون هم اومدند و اخر شب رفتیم خانه خودمون.

جمعه 8/10: جمعه صبح زود به همراه مامانی و بابابزرگ و بابایی رفتیم حرم حضرت عبدالعظیم حسنی. وقتی برگشتیم تا ظهر خواب بودم. خیلی برنامم بهم ریخت و اذیت شدم. جمعه ظهر بابا جون پرده ی اتاقت رو نصب کردند و باقی کارها رو انجام دادیم. دیگه کم کم داریم اماده ی ورودت میشیم عزیزکم. محمدحسینم سر وقت بیا پسرم. همه منتظر شما هستند. تمام دیالوگهای من با اعضای خانواده حول شما هست. خصوصا مامان بزرگا به شدت منتظرند و صبرشون تموم شده...

شنبه 8/11: از صبح رفتیم خانه خاله سما. خیلی خوش گذشت و مثل همیشه به خاله جون زحمت دادیم. سما جون زحمت کشیدند و کلی عکس خوشگل از من و شما گرفتند. خیلی ذوق دارم هر چه زودتر ببینم عکسارو. خاله سما خیلی هنرمنده. کاش مامانت هم یه کمی هنر داشت ناراحتدستشون درد نکنه کلی زحمت دادیم و اخر سر ساعت 6.5 عصر از خونشون رفتیم نیشخند انشالله خاله جون زودتر مامان بشند و از این هنرمندی ها برای نی نی گوگولی خودشون انجام بدهنددل شکسته

یکشنبه 8/12: دوتایی با هم خانه بودیم و خوش گذروندیم...کلی خوابیدم اونروز. بابا جون هم شب قبلش خواب شما رو دیدند. گویا خیلی تو خواب خوشگل و گوگولی و خوش خنده بودی....بابایی که خیلی ذوق زده بودند...خدا کنه همینطوری باشه پسرم...

دوشنبه 8/13: صبح زود رفتیم بیمارستان. طبق معمول نفر اولی بودم که ویزیت شدم. بعد از ویزیت رفتم کلاس بارداری که مربوط به ورزشهای دوران بارداری بود. البته همشو بلد بود. بعد از کلاس سریع رفتم پیش دکتر مغازه. چون نوبت معاینم بود. کل هفته ای که گذشته بود استرس معاینه رو داشتم. نقر قبل از من کلی جیغ و داد کرد. از ترس بدنم یخ کرده بود! کلی ایت الکرسی و والعصر خوندم. با بابایی تماس گرفتم و التماس دعا گفتم...گفتم هر چی میتونید نذر کنید تا من موفق بشم از خود راضی اخه این اولین باری بود که معاینه میشدم..خلاصه نیم ساعتی تو اتاق تنها بودم. اینقدر هوا سرد بود که با اجازه دکتر رفتم دستشویی خنده وقتی برگشتم بعد از یک ربع حدودا خانم دکتر اومدند. خیلی خونسرد بودم. ایشون با مهربونی توضیح دادند که چیکار کنم. منم تمام تلاشمو کردم...البته اخرش خودمو سفت کردم ولی صدایی ازم درنیومد. با این وجود خانم دکتر از دستم عصبانی شدند و سری به نشانه تاسف تکان دادند و رفتندلبخند. منم بلند پرسیدم شرایطم خوبه که گفتند بله! خلاصه اصلا وحشتناک نبود!! مثل خیلی از قضایای مشابه دیگه فقط پیش زمینه ها منفی بود!! ولی اصل قضیه خیلی خوب پیش رفت. من شاد و خندان اومدم از اتاق بیرون و د.شکیبا گفتند شرایطتت برای زایمان طبیعی مناسبه. به درخواست خودم یه نامه از طرف د.مغازه گرفتم که سر زایمان خودشون بیان بالا سرم. کلی مسرور بودم از حرکات انتحاریم...رفتم بلوک زایمان تا در مورد فیلمبرداری و امدن دکتر صحبت کنم. ماماهای فوق العده مهربون با صبر به سوالام جواب دادند. گفتند هر روز راه برم و قر کمر بدم. دو نوبت گل گاو زبان و 1 نوبت شربت زعفران بخورمچشم!  یکی از مهمترین ارزوهای فعلیم زایمان طبیعی  هست. انشالله خدا کمکمون کنه. هنوز کلی کار برای امدنت دارم. دلم میخواد زیاد ورزش کنم تا شما سریع و راحت به دنیا بیای. در حد توانم سوره انشقاق و مریم رو میخوونم...دیگه باقیش توکل به خدا....دوشنبه ظهر بارون شدیدی میومد. چند دقیقه ای منتظر بابا شدم. این سری اینقدر کارم دیر تموم شد که بابا نماز را شرکت خووندند و بعد امدن دنبالمون.  تو راه با خاله الهه هماهنگ کردم که کی میرسم. سر راه کمی میوه و پفک گرفتم خوشمزه (چون وقت درست کردن چیزی برای خاله را نداشتم). سریع مرغ رو تا ماکروفر گذاشتم و مشغول کار شدم. خاله جون بعد از نهار اومدن بهمون سر زدند. خیلی خیلی خوشحالم کردند. خیلی بهمون خوش گذشت. خداکنه خاله جون زودتر مامان بشهو محمدحسینم شما براشون دعا کن... باباجون سر راه رفتند هیئت. منم بعد رفتن خاله کمی استراحت کردم و ساعت 9 با باباجون و مامانی رفتیم هیئت عشاق. یادش بخیر پارسال نمیتونستم برم داخل مسجد...اما امسال...

سه شنبه 8/14: از ساعت 10 که پاشدم تا 12 تو اشپزخانه مشغول درست کردن نهار بودم. هنوز هم اماده نشده...خیلی گرسنه هستم. شما هم کمتر تکون میخوری پسرکم. نهار قیمه بادمجان داریم. عصر باید حتما یه سر به زنعمو. بزنم. قرار بود پریروز برم که عمو زود اومدند و نشد. محمد جان همه چیز برای وردت مهیا هست. دیگه این خداست که باید صلاح بدونند کی شما تشریف بیاری تو بغلمون...

فعلا فرشته کوچولوی مامان

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

خاله سمانه
14 آبان 92 16:45
مریم جون این ایام هیأت و عزاداری میری برای ما هم دعا کن.

بیصبرانه منتظر تولد محمد حسین و دیدن عکسهاش هستم...




محتاجیم به دعا عزیزم. قربونت برم حتما.


سماء
15 آبان 92 14:43
سلام عزیزم.

شما رحمتی خانمی.انشاالله این هفته عکسارو میارم.

خصوصی داری.


مرسیییییی عزیزدلم.
sama
15 آبان 92 14:44
مریم تورو خدا یادت نره دعاهایی که گفتم رو ها.

منم مثل تو دوست دارم زود تر از بابا و مامان و مصطفی برم.

تورو خدا دعام کن.دلت پاکه لحظه ی به دنیا آمدن اوون فرشته دعام کن.خیلی داغون و افسردم.

خدا خودش حفظشون کنه برامون به حق علی.

شما برامون دعا کن عزیزم. واقعا خدا حفظشون کنه و سایشونو از سرمون کم نشه.