دلتنگ بارداری ام هستم...
به نام خدا
آقا محمدحسین امروز روز شانزدهم تولدت هست. متاسفانه هنوز فرصت نکردم عکسهای موبایل و دوربین رو تو لپتاب بریزم. عکس جدید هم آنچنان نگرفتم. آخه شنیدم فلاش دوربین برای چشم نی نیهای زیر 2 ماه خطرناکه....
روز به روز شیرینتر میشی پسرکم... هر روز به این فکر میکنم که تا قبل آمدنت زندگی چه مفهومی برام داشت... واقعا مادری بهترین کار، عشق و سرمایه ی یک زنه... این روزا برات یه لالایی جدید میخوونم...
امیری حسین و نعم الامیر رو تو گوشت زمزمه میکنم و شما با دقت گوش میدی. انشالله حسینی باشی پسر نازنینم.
مامانب و زنعمو و بابابزرگ روز یکشنبه اومدند خانه مامان جون اینا دیدن شما. همون روز شناسنامه ات رو بابایی گرفته بودند. دوشنبه شب رفتیم پیش دکتر حجتی که بخیه هامو چک کنند و شما رو ببینند. سه شنبه شب (روز 11 ام) از بس دل عمو و مامانی برات تنگ شده بود برگشتیم خونه خودمون!! تو این 8 روز که خانه مامان جون بودیم خیلی بهشون زحمت دادیم. خیلی بهمون خوش گذشت. بابایی هر شب میومدن بهمون سر میزدند و فقط شب جمعه پیشمون موندند! سه شنبه 11 شب رفتیم خونه مامانی تا شما رو ببینند. از اون روز همه کرهاتو خودم به کمک مامانی انجام میدم. هنوز درست و حسابی یاد نگرفتم پوشکت کنم. فقط 1 بار تو دستشویی شستمت. دو بار هم با مامانی حمام بردیمت. پنجشنبه صبح هم رفتیم پزشک اطفال. خداروشکر شما 3300 شده بودی و دکتر از رشدت راضی بود. البته 100 گرم لباسها بود!! ذهنم خیلی پراکنده هست! دلم میخواست لحظه به لحظه ی این 16 روز رو یادداشت میکردم! اما واقعا ثانیه ای وقت استراحت نداشتم! فعلا یه عکس هنری از مامان جون برات میذارم. عکاس موبایل فهیمه جونی هست.
لا حول و لا قوه الا بالله...