15 روز گذشت!
سلام به پسر بازیگوشم
15 روز از آمدنت گذشت و من احساس میکنم خوشبخت ترین زن روی زمین هستم...روزهای اول با هر بار دیدنت چشمام خیس میشد...هنوز هم باور اینکه تو پیشمون هستی سخته...خیلی حرف دارم که برات بگم. اما حیف که وقتش نیست. شما شب ها خیلی شیطنت میکنی و اصلا نمی خوابی! منم مجبورم در روز هر زمان که مشغول استراحت هستی ، بخوابم...محمدحسین جان هنوز رفتارهای جنینی ات رو فراموش نکردی! همیشه موقع خواب دستهات رو بالاتر از سرت میگیری و تمامی انگشتهات رو از هم باز میکنی. خیلی این حرکتت رو دوست دارم. وقتی خوابی، با اینکه خیلی خسته ام اما اصلا دلم نمیاد بخوابم! دلم میخواد فقط به شما نگاه کنم...
دو روز اول بعد از مرخص شدن از بیمارستان خانه خودمون بودیم. شب اولی که اومدیم خانه همه ی خانواده دور هم جمع شدند. غذا هم چلوگوشت با گوشت گوسفند قربونی بود. فردا صبحش یعنی دوشنبه رفتیم آزمایش زردی دادیم. خداروشکر مشکلی نبود. دوشنبه خیلی سخت گذشت...درد بخیه ها، درد سینه و.... کاملا روحیمو باخته بودم. کلی گریه کردم از درد...
سه شنبه صبح هم مامان جون و بابا شما روب ردند آزمایش غربالگری! که بعدا کاشف به عمل اومد نمونه ها کافی نبوده و این شد که پنجشنبه دم خانه مامان جون مجددا رفتیم بهداشت!!شب بخاطر بیقراری دایی عرفان رفتیم خانه مامان جون.
بابا جون 1 شنبه پیش شناسنامه ات را گرفتند. جمعه روز هفتم تولدت، بند نافت افتاد. روز پنجشنبه (13 روزگیت) حلقه ی ختنه ات که دو روز بود آویزون بود!! بالاخره افتاد!
من برم که بیدار شدی...