20 روزگی پسرکم!
بسم حق
سلام به پسر پستونک خور مامان
الان کنارم تو کریرت خوابیدی و تند و تند پستونک میخوری...الهی فدات بشم که همیشه دلت میخواد میمی بخوری! ولی شیر بیش از اندازه برات خوب نیست و دل درد میشی یا بالا میاری. برای همین اجبارا بهت پستونک دادم! با اینکه اصلا دلم نمی خواست! بار اولی که دیدم پستونک تو دهنته رفته بودم حمام. اومدم بیرون دیدم رو تخت داری تند تند پستونک میخوری. بغضم گرفت اما جلوی گریمو گرفتم. اون لحظه واقعا به معصومیت دوران نوزادی پی بردم
دیشب منو شما دل درد بدی شدیم (بخاطر آلوهایی که بابابزرگ جون از اردبیل آورده بودند) بمیرم برات که خیلی اذیت شدی نازنینم. شاید امشب یا فردا ظهر بریم خانه مامان جون.
راستی بابایی قراره برند ماموریت! این ماموریت قرار بود اواخر ابان باشه اما بخاطر گل روی شما عقب افتاد تا باباجون بیشتر پیش شما باشند دیشب چند تا عکس تو بغل بابایی ازتون گرفتم اما زیاد جالب نشد! خیلی دلم میخواست برای نوزادی آتلیه میبردمت اما نشد! انشالله یه زمان مناسب دوباره به خاله سما زحمت میدیم.
به هر بزم و هر کوی و هر انجمن/ سرم خاک پای حسین و حسن/ پدر در هر دو گوشم سرود این سخن/ که ای نازنین طفل دلبند من/ حسینی بمان و حسینی بمیر/ امیری حسین و نعم الامیر
بوس برای پسر 20 روزه ی من