آقا محمد حسینآقا محمد حسین، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره

از مامان به نی نی

مرداد جذاااب ۹۶

به نام خدا سلام بر سه گل پسر مامان الحمدلله حال همه ی ما خوش است و هر روز در پی کسب تجربه جدید.. انقدر سر مادر شلوغ است که به هیچ عنوان فرصت ثبت خاطرات را ندارد.. گل پسر ارشد که از ابتدای تابستان کلاس نمایش خلاق میرفت حالا کلاس کاراته هم میرود.. محمدحسین در زمانیکه طبقه بالا میرود : خداحافظی نمیکنم خداحافظی نکن. فعلا! من:محمدحسین الهی به هرچی میخوای برسی! محمدحسین: من چیزی نمیخوام! من فقط شما دوتا رو میخوام!!! ...
18 مرداد 1396

۲۶ روزگی

۲۶ روز از آمدن پسرها میگذرد.. تا حد خوبی در کارهای خانه و بچه داری مهارت یافته ام و شرایط تاحدی روبراه هست.. تنها نکته منفی دزدی اخیر بود که باگذر زمان تلاش کردم بخاطر خودم و خاتوادم فراموش کنم.. بزرگترین مشکلم مفقود شدن هارد پر از فیلم و عکسهای قدیمی بود که تمام امیدم به فضل خداست تا پیدا بشه.. و اما برسیم به سه محمد.. هر سه عشق.. جوری که در کلمات بیان شدنی نیست.. محمدحسین که تیکه از قلبمه که باهر بار دیدنس تمام قلبم فرومیریزه.. واقعا نمیتونم تصور کنم مادری بچه اش رو بیشتر از من دوست داشته باشه.. انقدر که این بشر شیرین و دوست داشتنیه.. انقدر که خوب و بامحبت و بلبل زبونههه محمدهادی و مهدی هم دو عردسک تازه وارد خونمون هستند که کارهاشون نه ت...
24 تير 1396

روزهای نه چندان شاد

پسرکانم اگر خاطرات شما را در این صفحه نمینویسم به معنی بی فکری من نیست.. مادر کمی خسته است.. مادر دل و دماغ ندارد...فقط این را بدانید که مجنون وار هر سه شما را دوست دارم و از ثانیه ثانیه بودن با شما غرق لذتم... دلم میخواهد تمام لحظات نوزادی دو پسر را بخاطر بسپارم و تماما بویتان کنم... عکسهای ۱۷روزگی...
16 تير 1396

وقایع مهم دوقلوها

وقایع مهم افتادن بند ناف مهدی ۵ روزگی هادی ۷ روزگی ختنه ۱۱ روزگی افتادن حلقه هادی ۱۶ روزگی مهدی هنوز نیفتاده همراه شدن با شرایط توسط محمدحسین ۵ روزگی به بعد.. ۱۲ روزگی ...
16 تير 1396

برادر بزرگ💖

سلام به هر سه پسر عزیزتر از جانم... ۹ روز زمان داشتم تا مفهوم سه فرزتدی را درک کنم... ولی نمود این محبت برای ما کمی سخت گذشت.. دو بار خیلی ناجور برادرهایش را از تخت بلنو کرد و در آغوشش به سالن آورد.. هنوز هم نتوانسته ام عمق این مسئولیت را متوجه بشم.. ولی یقین دارم گذر زمان همه چیز را بخوبی یاد خواهد داد... از جمعه، روز پنجم تولد پسرها به خانه مامان جون آمده ایم. تا پیش از این جابجایی اوضاعمان کمی متلاطم بود. محمدحسین با شرایط جدیدی روبرو شده بود که اگر از حق نگذریم شرایط ویژه و سختی بود.. تمام حرف و موضعش محبت بود و محبت!
16 تير 1396

روز وصال

سلام بر عشقهای افسانه ای مادر... سلام بر پاره های تنم..و اینگونه قلب مادر سه تا می شود... پ.ن. در ۴۸ساعت گذشته در مجموع شاید ۳ ساعت خوابیده باشم که ۲ساعت آن با استرس پیش از زایمان و ۱ساعت آن بعد زایمان بوده... مادر نامبردگان از ذوق نمیتواند بخوابد! نقاط محترم خوش آمدید محمدهادی ۹.۲۰ صبح. وزن ۲۱۷۰ قد ۴۴ محمدمهدی ۹.۲۱ صبح. وزن ۲۱۸۰ قد ۴۶ بیمارستان بهمن. دکتر قلمبر روز وصال...
3 تير 1396

کمتر از ۲۴ ساعت تا دیدار..

سلام به عشقهای مامان آقامحمدحسین، محمدهادی و محمدمهدی عزیزم.. اولین بار هست که نام هر سه شما رو باهم و درکنار هم مینویسم و از این حس غرور ناخودآگاه اشکهایم جاری میشوند... باور کردنی نیست ماحصل سی دهه زندگیم سه پسر دسته گل باشد.. سالهای پیش و حتی یک سال قبل نیز تصور شرایط کنونی را نداشتم و اصلا در مخیله ام نمیگنجید داشتن سه فرزند چه طعم دلچسب و عجیبی دارد... چگونه شکرخدایی را به جا آورم که اینچنین به من لطف داشته و مرا لایق داشتن این نعمات کرده... با کدام زبان شکر بگویم؟! فردا این موقع هر سه شما در آغوش من خواهید بود.. مثل الان که آقامحمدحسین در کنارم فارغ از تمام استرسهای مادر، غرق در خواب شیرین خود است.. دوستتان دارم و به خدا میسپا...
28 خرداد 1396

9 ماه انتظار شیرین

به نام خدا اللهم رب شهر الرمضان به لطف و یاری خدا انتظار ما برای دیدن دو پسر نوردیدمون داره به پایان میرسه.. دو موجودی که از ابتدای ورودشون به این دنیا، تمام زندگی سه نفره ی ما رو معجزه وار متحول کردند... تمام این مدت بیشتر دیالوگهای من و پدر راجع به سه پسرمون بوده و فقط خدا میدونه چقدررر بابت داشتنشون سرمست و شکرگزاریم.. امیدوارم این 5 روز فاصله هم هرچه سریعتر بگذره و روی ماه پسرانم آقا محمدهادی و محمدمهدی رو ببینم.   گر سر هر موی من گردد زبان شکرهای تو نیاید بر زبان..     پ.ن. ما در تاریخ 4 خرداد 96 به منزل جدید رفتیم و شکرخدا به تمام کارهای جابجایی رسیدیم و حالا فقط منتظر ورود پسرکان به منزلشون هستیم...
23 خرداد 1396

نوروز 96

به نام خدا پنج روز ار سال جدید میگذرد و من و پسرک خوشحال و خندان در خانه ایم و پدر اولین روز کاری را در شرکت به سر میبرد. خداروشکر تا به اینجای کار همه چیز خوب و عالی بوده است. هر روز صبح برای صرف صبحانه کوه، پارک و یا رستوران رفته ایم و مابقی روز را مشغول دیدوبازدید اقوام. آقا محمذحسین هم با ارفاق نمره خوبی در زمینه اخلاق و رفتار، تا اینجای کار گرفته است!!!   محمدحسین بالای تخت ما: - دختررررررم! شما که انقدر قشنگ میخندی انقدر خوشگلی انقدر مهربونی چرا بیدار نمیشی به من صبحانه بدی؟؟!!     - دخترم! ظلا! پاشو سربازت اومده! - من شیر اسلامم. با دشمنای اسلام میجنگم! (همراه با چاقویی در دست و لحنی محکم) - ...
5 فروردين 1396