یک آپ با تاخیر
سلام بر عشق مامان
سلام بر آقا محمدحسین مامان
ببخشید اگر چند وقته نیومدم تا خاطراتمون رو بنویسم. سر مامان خیلی شلوغ بود. البته بعضی روزا هم که میومدم بنویسم، حال و حوصله نداشتم. دوست نداشتم تو بی حوصلگی و یا ناراحتی خودم دفتر خاطرات قشنگ شما رو خط خطی کنم. این شد که با یه کم تاخیر اومدم. شکر خدا امروز حالم بهتره....
سریع میریم سراغ وقایع اتفاقیه تا یادم نرفته:
سه شنبه 13/5 : جواب ازمون دکتری ساعت 4 عصر اومد. در کمال ناباوری قبول نشدم! هر جند امید زیادی نداشتم و خودمو اماده کرده بودم اما خیلی جا خوردم و جلوی دایی بی صدا گریه کردم اخه رتبه ی خوبی داشتم. مصاحبه هم فوق العاده بود. استاد هم از فردای مصاحبه مرتب بهم زنگ میزد! همون شبی هم که جوابا اومد تماس گرفتند و خیلی ناراحت بودند. گویا استادای دیگه اسامی دانشجوهای خودشونو اول داده بودند و من به عنوان نفر چهارم معرفی شده بودم! اینم از شانس ما! همش بدبیاری! اون از ظرفیتای کم! اینم از استاد! دقیقا با استادی فیکس میکنی که ظرفیت بهش نمیدهند البته مطمئنم خیری در این قضیه بود. چرا که با وجود شما خیلی سخت بود ترم اول و دوم دانشگاه برم. خود استاد هم بنده خدا خیلی ناراحت بود و چند باری باهام تماس گرفتند. گفتند حتما قسمت بهتری داری...
چهارشنبه: صبح بعد از صرف صبحانه، دایی عرفان را رساندم خونه و بعد خودم به همراه دوست جونیام رفتیم خونه خاله ریحانه و دیدنی زهرا کوچولو. تو راه بابایی خبر دادند نی نی زنعمو دختر هست شب هم خانه مامانی دعوت بویم.
پنجشنبه: صبح حال بدی داشتم...بعد از نهار به همراه مامان جون و خاله و امیرجوجو رفتیم شنا. البته من که تو آب نرفتم و فقط مراقب امیرعلی جیگر بودم. شب هم خاله طیبه و فهیمه اومدند خانه مامان جون. چون عمو علی سفر بودند شب موندند و من هم شب خانه مامان جون موندم.
جمعه: صبح بعد از صرف صبحانه خاله جونی منو رسوندند خانه و خودشون رفتند خرید. روز جالبی نبود...شب بعد از نماز با بابایی رفتیم حرم حضرت عبدالعظیم. شب عید بود....میلاد حضرت معصومه (س)...
شنبه و یک شنبه: خانه بودم. روزای خوبی نبود
دوشنبه: صبح زود رفتم بیمارستان چمران برای کلاسای بارداری. البته دیدم دکتر زیاده اونجا، یه ویزیت از دکتر مغازه هم شدم. خداروشکر همه چیز خوب بود. ولی فشارم خیلی پایین بود و 1 کیلو هم وزن کم کرده بودم. شب بابایی پرده های اتاق شما رو باز کردند تا فردا بشویم!
سه شنبه: وقت با دکتر حجتی داشتم. همه چیز مثل دیروز بود. چقدر خوشحالم که شما سالمی و همه چیز خوب هست خداروشکر. هر دو دکتر برام سونو نوشتند. چهارشنبه این هفته وقت سونو دارم. انشالله همه چیز خوب باشه و شما بزرگ شده باشی گل پسرم. ظهر هم برای نهار مامان جون و دایی اومدند خونمون. من هم زرشک پلو درست کردم. بعد از نهار هم کلی خونه و البته اتاق شما رو مرتب کردیم. پرده ها را شستیم. مامانی هم اومدن کمکمون. خلاصه اتاق شما دسته گل شد. خدا خیر بده به مامانم...عاشقشم...خیلی اون روز کمکم کرد. من که رسما تعطیل بودم! قرار بود برای تمیز کاری کارگر بگیرم اما ظاهرا کار خاصی نمونده که بخوام بگم بیاد!
چهارشنبه: آفتاب نزده رفتم خانه خاله فاطمه. وقتی رسیدیم همرو بیدار کردیم جز باران کوچولو. صبحانه خوردیم و کلی حرف زدیم. من یه صورت ناگهانی خوابم برده بود و این شد که همگی تا 12 ظهر لالا بودیم. بعد هم قسمت دوم صبحانه و بعد هم حرف و حرف و حرف...بابا هم عصر اومدن دنبالمون و رفتیم بیرون. غروب هم یه سر به مامانی زدیم.
پنجشنبه: صبح به همراه مامان جونی و دایی و خاله و جوجو رفتیم نمایشگاه MBC. از نمایشگاه برای شما یه جغجغه (که اویز کریر هم میشه)، بازی فکری و عروسک انگشتی گرفتم. شب هم که از خانه مامان جون برگشتیم یه سری از وسایل شما رو آوردیم.
جمعه و شنبه: خانه بودیم. وسایل شما رو بابایی رویت کردند. مامانی شال گردن شما رو تکمیل کردند من هم روز شنبه کلاه شما رو شروع کردم! سرعت بافندگیم در حد لاک پشت هست اصلا استعداد ندارم!!!
اینم عکس کاموا و شال شما:
اتاق آقا محمد حسین قبل و بعد از آوردن وسایل:
پسر عزیز و مهربونم! این مدت که کمی ناراحت بودم شما خیلی شیطنت میکردی...الهی فدات بشم که ناراحتت کردم...باور کن اصلا دست خودم نبود! اصلا دوست نداشتم شما پاره تنم رو ناراحت کنم... شما برای مامانی دعا کن تا کاراش روبراه باشه و همیشه حالش خوب باشه...