آقا محمد حسینآقا محمد حسین، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

از مامان به نی نی

آماده باش!!

1392/8/19 14:49
نویسنده : مامان مریم
200 بازدید
اشتراک گذاری

به نام خدا

سلام به پسر نانازم! امروز دیدمت و صدبرابر عاشقترت شدم! چشمات بسته بود ولی مرتب دهنتو باز و بسته میکردی...فدای اب خوردنت...پسرم این روزها کمتر اب بخور...کودک رباب تشنه است...

از پنجشنبه بگم که یه دنیا نهار خوردم و بعد دیدم بابا جون بدون تماس قبلی اومدن خونه و سریع رفتیم بیمارستان. بخاطر خلوتی بیمارستان قمر، رفتیم اونجا. صدای قلب شما خوب بود. اما تو ان اس تی اصلا تکون نخوردی! خلاصه ماما گفت چیز شیرین بخورم و بعد نیم ساعت بیام. بابا هم تو این فرصت رفته بودند دکتر داخلی و 3 تا امپول پنی سیلین و یه عالمه قرص گرفته بودند برای سرماخوردگیشون خنده واقعا که چقدر مردا جون دوستند!!  تازه این کیسه ی کذایی داروهاشونو همه جا با خودشون میبرند! خونه مامان جون، شرکت و... خلاصه چیز شیرین خوردم و رفتم بلوک. یه خانم دیگه هم اونجا بودن و داشتن سقط میکردن تو هفته 12ناراحت خیلی ناراحت شدم. شبش هم خوابشونو دیدم. انشالله خدا زودی بهشون نی نی بده. ان اس تی خوب بود و بعد از چند تماس با د.حجتی قرار شد سونو بدم تا خیالم راحت شه...اومدیم خانه. بابا رفتند هیئت مهدی توکلی و من رفتم خانه. شب هم با مامانی و بابابزرگ رفتیم مسجد امام حسین هیئت عشاق الحسین...جمعه صبح بابا رفتند هیئت اقای پناهیان و من خوابیدم خمیازه وقتی بیدار شدم دیدم باباجون بالاسرم هستند. کلی نان تازه (سنگک و بربری) گرفته بودند و اش شله قلمکار. منم چشام باز شد و از ذوق پریدم تو اشپزخانه خوشمزه همیشه حسرت به دل بودم بابا روزجمعه نان تازه بگیرند از بس خوابالو تشریف دارند! اون روز به ارزوم رسیده بودم! البته هر هفته جمعه نان تازه دم درمون بود! بابابزرگ مهربون برای هممون نان میگرفتند!  بعد صبحانه منتظر شروع برنامه شیرخوارگان شدیم و یه کمی با بابا دیدیم...

 فردا نوشت: 

وسط برنامه ی شیرخوارگان خوابم برد و ساعت 11.5 بیدار شدیم! مثلا قرار بود اون روز زودتر بریم خانه مامان جون اینا تا بابایی و بابا جون خودم برند نماز. اما نشد که بشه! بابا جون تو راه رفتند آمپول زدند و این شد که ساعت 2 رسیدیم. از بعد نهار تا غروب یکسره با خاله و مامان جون صحبت کردیم! بهترین ساعات عمرم وقتیه که پیش همیم! کلی فیلم و عکسای قدیمی رو مرور کردیم. وقتی عرفان کوچیک بود و منو خاله الهام مجرد بودیم! چقدر عکسای قدیمی خوب و بامزست! خدا همشونو برام حفظ کنه. خاله اینا از مشهد برگشته بودند و کلی برامون سوغاتی آورده بودند. امیرعلی بدو بدو یه لباسی اوردند و گفتند این برای محمدحسینه. بعد هم بردند و گفتند نه برای خواهرمه قلب قربونش برم که اینقدر شیرینه! خلاصه با یه ترفندی آخر سر لباسو آوردم خونه. شب از سر راه از داروخانه رامین یه سری لوازم برای بیمارستان جفتمون گرفتم. یکسره رفتیم هیئت عشاق. مامانی رو هم اونجا پیدا کردم و با هم برگشتیم. 

شنبه هم بعد از دم کردن گل گاوزبان با سونوگرافی تماس گرفتم و گفتند اگر میتونی تا نیم ساعت دیگه خودتو برسون! اگر نه سه شنبه بیا! منم خودزنون ماشین گرفتم رفتم! سفره ی صبحانه روی میز پهن بود. لیوان دم نوش روی کنری! با حالت گرشنگی و توام با تهوع!! رفتم! تو ماشین یه کیک کوچولو خوردم. 10 دقیقه ای رسیدم! اما کارم ساعت 12 انجام شد!!!  همه چیز شما خوب بود! وزنت هم ماشالله 3200 بود. یعنی مامان جون اگر یه کم دیر کنی دیگه بعیده موفق به زایش طبیعی بشم!! اب دور و وضعیت بند ناف هم مناسب بود! خداروشکر...خدارو صدها خزار مرتبه شکر! خانم دکتر چند باری گفتند شیکمو همش اب میخوره! دهانتو باز و بسته میکردی! چشمات بسته بود! قربونت برم پسر خوبم! اینقدر بزرگ شده بودی که فقط سرت تو مانیتور معلوم بود! یادش به خیر! یه زمانی کل حجم رحمم تو مانیتور مشخص بود! سری بعدش کل اندامت که شاید چند سانت بود تو مانیتور جا میشد! اما حالا...خدایا بزرگی و قدرتت شگفت آوره...

بابا جون بعد نماز اومدن دنبالم. آخرین آمپولشون رو هم زدند نیشخند خداروشکر آمپولهای باباجونت تموم شد! من یه نفس راحت کشیدم خنده بعد هم از میدون سپاه مثل همیشه پیاده تا خانه. بقیه روز هم استراحت و کار! شب هم هیئت! تو هیئت ریحانه جون (دوست عمرانی مامان و البته دوست صمیمی خاله ستاره) رو دیدم. ریحانه جون یه گل پسر ناناز داشتند. خیلی خیلی ماه بود! هزار ماشالله! 

امروز هم قرار بود با مامان بزرگا بریم خرید! یعنی هر دوشون قول دادند که همراهم بیان! اما بخاطر آلودگی هوا نرفتیم ناراحت یعنی خودم کنسل کردم! آخه شما اذیت مشی نفسم! مامانت هنوز لباس و روسری نگرفته! فکر کنم آخر سر وقت نشه بگیرم!

محمدحسین جان! پسر نازنینم! تمام طلاهامو در آوردم! آماده ی زایمان هستم! البته هنوز از اتاقت عکس نگرفتم! ساکتو نبستم! کمد لباسم مرتب نیست! بوفه رو گردگیری نکردم!!  هر زمان که درد میاد سراغم استرس میگیرم! آخه این چند قلم کار طلسم شده!! ای خدا کمکم کن امروز بعد خواب ظهرگاهی بتونم حداقل دوقلم از این کارا رو انجام بدم!  

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامانی
18 آبان 92 19:58
ایشالا به سلامتی همه چیز پیش بره. یه دونه نی نی تپل مپل بیاد بیرون پیش مامانی منتظر عکس های خوشمل نی نیت هستیما زود بیا عکساشو بذار واسه هردوتان دعا میکنم
معصومه
18 آبان 92 22:19
سلام پس این پسر ما کی میاد مامان جون؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟