سفر مشهد
به نام خدا سلام به عزیزترین و عسل ترین پسر دنیا اسن روزها صدای خند و قاه قاه پسرکی از خانه ما به گوش میرسد که چندیست تمام عمر و هستی ما شده است! محمد عزیزتر از جان حرف میزند و حرف... پشت هم و پیوسته! قصه میگوید! شعر میخواند! قربان صدقه ما واسباب بازی هایش میرود و من از دور نظاره گر بزرگ شدن و گذر عمرم هستم.. چه کنم که این ثانیه ها را دریابم؟! چه کنم تا قدر تو را بیشتر بدانم؟! پدر سه شنبه عصر به صورت غافلگیرکننده ای از سفر برگشتند. 5 شنبه صبح زود چمدان به دوش، به خانه مامان جون اینا رفتیم و صبحانه مفصلی (حلیم و..) خوردیم. بعد هم به راهپیمایی رفتیم و زودتر از همیشه، به همراه بابا جون و دایی عرفان برگشتیم. سریعا نماز خواندیم ...