آقا محمد حسینآقا محمد حسین، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

از مامان به نی نی

خاطرات شیرین ایام ما

کلاه عروسکش داداش رضا که شبیه کلاه سربازهاست و مزین به سربند قرمز رنگی هست رو برداشته و میگه میخوام سرم کنم سرباز امام زمان شم!!                  چقدررررررر منتظر این روز و این جمله بودم!   خاله مریم!!! من خاله مریم نیستم که! مامان مریمم!! نه شما خانم دکتر خوشگل مهربونید!!   12 مهر مامان من عاشق امام حسینم! برو به کارای داشگاهت برس! جایره میخوام بهت بدم! چشماتو ببند! سورپرایز! جایزت بوسه! مامان من تی وی ببینم شما ناراحت میشی؟ بله پس نمی وینم!   14 مهر مامان خواب بد دیدم! خواب کی؟ ...
24 مهر 1395

نمک خانه ما!

نقا = نگاه نمیوینم = نمیبینم سرگرم روزمره و استخر و مهد و نرم نرم کارهای دفاع از پروپزال هستیم. هفته قبل پدر سفر بودند و ما منزل مامان جون کلی خوش گذروندیم! 2سال و 9 ماه و 30 روز!  
24 شهريور 1395

لحظه های سرخوشی مادر و پسری...

فقط چند لحظه کنارم بشین یه رؤیای کوتاه، تنها همین ته آرزوهای من این شده ته آرزوهای ما رو ببین! فقط چند لحظه کنارم بشین فقط چند لحظه به من گوش کن   هر احساسیو غیر من تو جهان واسه چند لحظه فراموش کن برای همین چند لحظه، یه عمر همه سهم دنیامو از من بگیر   فقط این یه رؤیا رو با من بساز همه آرزوهامو از من بگیر برای همین چند لحظه، یه عمر همه سهم دنیامو از من بگیر فقط این یه رؤیا رو با من بساز همه آرزوهامو از من بگیر   نگاه کن فقط با نگاه کردنت منو تو چه رؤیایی انداختی! به هر چی ندارم ازت راضیم تو این زندگی رو برام ساختی به من فرصت هم‌زبونی بده به من که یه عمره بهت باختم واسه چند لحظه خراب...
24 مرداد 1395

1000 روزگی عشق مامان

محمد جانم 22 مرداد هزار روزه شد. دیروز جمعه 22 مرداد جشن هزار روزگی و البته تولد خواهر جان رو در منزل باباجون برگزار کردیم! 3ش هم خاله ها و دخترخاله ها خونمون بودن و برای خاله تولد سورپرایزی گرفتیم! شب موقع نماز محمدحسین عدد 1000 رو خیلی زیبا نقاشی کرد و به مامان جون نشون داد! گفته بود این گردالی های توشم بادکنکه! چقدر از وجودت سرمستم!   وقت شیطنت، خانم دکتر و خانم زارع از دهنت نمیفته! بس که با سیاستی!!!!!!!!!!!!! 2 سال و 8 ماه و29 روز!
23 مرداد 1395

سیمکارت

با داییش رفته طبقه سوم و از میون خرت و پرتها گوشی فوق قدیمی پدرش رو پیدا کرده و آورده و با لحن قلدری و پسرونه ای میگه: - مامان توش سیمکارت بنداز به اینترنت وصل بشم!!! - میخوام از اینترنت دانلود کنم!!!!!!! جااااااااااااااااااان؟؟ تو فقط دو سالته فسقلی! دقیقا هم سن دایی بشی میخوای چکار کنی؟؟؟ ...
17 مرداد 1395

ایام دو سال و هشت ماه و بیست روزگی!

-کلاه عروسکش داداش رضا که شبیه کلاه سربازهاست و مزین به سربند قرمز رنگ یا صاحب الزمان هست رو برداشته و میگه میخوام سرم کنم سرباز امام زمان شم!! چقدررررررر منتظر این روز و این جمله بودم! .....................................   - خاله مریم!!! - من خاله مریم نیستم که! مامان مریمم!! - نه شما خانم دکتر خوشگل مهربونید!! ....................................   هر زما که بخوای خوشحالم کنی و فقط و فقط به قصد خودشیرینی آدامست رو درمیاری میدی بهم! یعنی خوراکی مضر رو نمیخوری! ................................... کیچار میکنی!؟ .................................   این روزها با استخر و شنا کیفووورررررررررر...
14 مرداد 1395

ماشین شاسی بلند

سلام به عشق مامان امشب ماشینمون دم مسجدی پارک شد تا سه تایی بریم نماز بخوونیم. مسجد بغل نمایشگاه ماشین لوکسی بود که فقط ماشینهای خارجی شاسی بلند داشت. شما با لحن بامزه ای گفتی: بابا میخوای از این ماشینا بخری؟ بابا گفت چرا؟ همین که خوبه! شما گفتی نه این کثیفه!!! بعله! اینجوریاست که نادر  پسر هر دو عشق ماشین هستند. دو باری هست که به استخر رفته ای و عجیب عاشق شده ای! سری اول دوشنبه از داخل ماشین مایو داغ و تازه خریده شده را پوشیدی و درفاصله ای که بابایی بیاید، جلیقه نجات را هم تن کردی. از دوق یکسره شعر و قران میخواندی! امروز هم به همین منوال.. من از صبح سرگرم کار و دانشگاه و عصر استخر بودم. ...
7 مرداد 1395

ماکارونی!

دیروز که به دنبالت آمدم تا از مهد برگردیم، درست خدمتگزار مهد سینی پر از کاسه های ماکارونی بود! از همانجا اصرار کردی که ماکارونی میخواهی! و من بهت قول دادم نهار امروزت ماکارونی باشد! این در حالی بود که تا آن روز علاقه زیادی به این غذا نداشتی! در نهایت از آشپزخانه دم خانه سراغ ماکارونی گرفتیم که آنها گفتند ندارند و من به شما اطمینان دادم خودم برات درست میکنم و شما خیلی عاقلانه پذیرفتی! به محض ورود به خانه پیش مامانی رفتی و نهار شما اندکی خوراک مرغ شد... امروز فرصتی شد تا برایت ماکارونی درست کنم.. در تمام مراحل پخت نیم ساعته روص صندلی دم گاز ایستادی و تماشا کردی و در نهایت با به به چه چه فراوان یک بشقاب پر ماکارونی خوردی! نوش جانت عزیزکم! ال...
4 مرداد 1395