آقا محمد حسینآقا محمد حسین، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

از مامان به نی نی

شیرین زبانی های یک عشق 2 ساله!

تولد پسر گلم هفته ی گذشته بود! چون از قبل برنامه را در تعطیلات عید قربان گرفته بودیم، قصد گرفتن تولد نداشتم. روز تولد محمد هم بسیار سرم شلوغ بود و البته خودم هم کسل بودم. تا اینکه نزدیک غروب مامان تماس گرفتند که میخواهند بیایند. من هم کمی خانه را مرتب کردم و دیدم که با یک کیک بزرگ و هدیه ی جالب (تفنگ بزرگ) وارد شدند. با هم شام خوردیم و مامان جون اینا وزینب اینا هم بعد شام با کیک آمدند. شب خوبی بود ولی شما کلی جچیز در آن شب و شب قبلش (ساندویچ ساز) شکونده بودی :(  آخر هفته میانترم کذایی اعتمادسازه داشتم که بلطف خدا خوب بود. جمعه هم نهار طلاییه و شب هم حرم حضرت عبدالعظیم. شنبه پیش د.صوفه رفتیم. دست شما در رفته بود و جانداختند!! بعد هم بهد...
3 آذر 1394

حسب حال ننوشتیم و شد ایامی چند

سلام به ماه ترین پسر دنیا حساب ثبت خاطراتت ار دستم خارج شده... زمان به سرعت در گذر است و ما هم تلاش میکنیم که به این دور تند برسیم. خوشبختانه روزگار بر وفق مرادمان میچرخد. شا روز به روز شیرینتر و شیرینتر می شوی و ما گاهی از شدت عشق به تو به جنون می رسیم. حرف زدنت که کامل شده و مدام در حال صحبت با ما و یا با خودت هستی :) از ابتدای مهر مهد میروی و معشوقه های جدیدی همچون خاله مهناز و پسر ش عرشیا را  یافته ای! قصه مهد رفتنت بسیار طولانیست. نزدیک 5-6 جلسه با ناراحتی و گریه از من جدا شدی ولی در نهایت الان بسیار محیط آنچا ار دوست داری و صبح ها حتی خداحافظه هم از مادر بی نوا نمی کنی...   بعد از امتحان جامع که در دهه سوم شهریور ...
16 آبان 1394

صلوات!!

بله، از دیروز متوجه شدم که گل پسر صلوات را کامل و با عجل فرجهم می گوید! این کشف زمانی صورت گرفت که در بغلم جلوی ضریح حضرت عبدالعظیم حسنی بودیم. با هر صلوات مردم، محمد هم صلوات میفرستاد و باران بوسه های مادر بر صورت ماهش جاری میشد... چقدر آن لحظه سرمست بودم.. از خوشحالی گریه میکردم.. چقدررر منتظر این روزها بودم... چقدر منتظر گفتن یا عباس و یا حسین تو بودم.. چقدر برای نماز خواندنت انتظار کشیدم... چقدر از داشتنت حس غرور میکنم....   پ.ن. 1: البته وقتی با ذوق به پدر خبر را گفتم ایشان گفتند که قبلا هم صلوات گل پسر را شنیده بودند. فقط گاهی و عجل فرجهم را نمی گوید! پ.ن. 2: مکالمات ما با محمدحسین: بابا کجا میره؟ شیکت (شرکت) عپان&...
14 شهريور 1394

پسرک نقاش

بخاطر درس من، علاقه عجیبی به دفتر و خودکار داری. صبح ها که چشمانت را میگشایی اصرار میکنی که در بغلم بشینی و چشت میز درس بخوانی. عبارت "درس مامان" را همه جا بکار میبری و آبرویی از ما میبری!!!!! حالا دو روز است خودت مستقلا دفتر و دستک داری! دفتر قدیمی ات را اینبار به همراهت مدادرنگی 24 رنگ بابا برایت آماده کردم. شما هم اثبات کردی نقاش حرفه ای هستی! تمام صفحات پر از نقش و خطوط است. مرتب نقاشی نقاشی میگویی. به مداد رنگی هم رنگی میگویی. البته دیوار و کاغذ دیواری ها هم از هنرنمایی های شما بی نصیب نماندند! حرف زدنت عجیب و غریب کامل شده است!  و اما از دیروز به جمله کلیدی "این چیه؟!" رسیدی! خدا عاقبتمون رو ختم به خیر کنه!! ...
11 شهريور 1394

طوطی دردانه ی ما

سلام به بی نظیرترین و با محبت ترین پسر دنیا واقع انقدررررررر محبتت زبانزد است که همه میگویند دیگر نیازی به وجود دلبری های دختر آینده نیست... هر روز ساعتها بازی چشمی داریم. با چشمانت ناز میکنی و من مشتاقانه نازت را میخرم... انقدرررررررر صحبت میکنی که دل همه ی ما روزی هزار بار می لرزد!! - آسمان بالاست. - حمید شرکت! -حمید ماشین! -حمید هیئت! حمید مسجد! -مامانی اتو! -توپ بالاست! توپ رو میز!  -عَپان (عرفان) مامان جون! -ماشین بابا جون، ماشین بابایی (مدلهای ماشینهای خودمون رو میشناسی و حتی در تلویزیون اشاره میکنی) -کفش مامان (به تمام کفش و صندلهای دم دستی من هر بااااااااااار که چشمت بخوره میگی کفش مامان مریم) (...
2 شهريور 1394

مامان مریم!!!

محمد جان مادر به من میگوید "مامان مریم" چند روزیست که با لحن دلنشینی اینگونه خطابم میکند و دیوانه ام میکند!! امیرعلی را هم کامل میگوید. از کلمات بشین، بگیر، بیا و... به وفور استفاده میکند و... هفته گذشته تماما به مهمانی گذشت (بجز سه شنبه باقی روزها به ترتیب منزل خانم بیوکیان دبیر گسسته و جبر دبیرستان، منزل زهرا جون که از امریکا برگشته بود، پاگشای زنعموی جدید، منزل خاله منصوره، منزل خاله طیبه). هنوز هم دو جای دیگر در لیست برنامه ها هست! این چند جا نزدیک به یک ماه است که قراره قطعی داشتیم و من به اجبار شرکت کردم! پنج شنبه عصر به همراه بابا رفتیم نمایشگاه اسباب بازی و برای شما کلی خریدهای جذاب کردیم. شب هم هیئت شهدای گمنام رف...
18 مرداد 1394

خداحافظی با شیر

سلام به عشق ترین پسر دنیا نزدیک 48 سعت است که لب به شیر نزده ای! بعد از تلخ شدن سر شیر اصلا نخواستی دیگر امتحن کنی... روز گذشته بسیار روز سختی بود. بیشتر ساعات به بغض و گریه گذشت... واقعا تصور جدایی از شیر دادن و در آغوش کشیدن تو، برایم شکنجه است. شب اول دو بار بیدار شدی و آب خوردی و خوابیدی. ساعت 7 صبح بیدار شدی و به هیچ عنوان نخوابیدی البته من هم خواب بودم و تلاش زیادی نکردم. برای همین سه نفری به بیرون از خانه رفتیم. بابا رفتند شرکت و من و شما نزدیک 1.5 ساعت پساده روی کردیم تا در کالسکه بخوابی. بعد از به خواب رفتنت به خانه آمدیم. تا بعدازظهر هم در خانه مامانی مشغول تدارک بله برون بودیم. ساعت 5.5 به خانه زنعموی جدیدت رفتیم و با اینکه زین...
2 مرداد 1394

شب دوری و دلتنگی

سلام به یگانه پسر مامان چند ساعتیست که بغض و اشک مادر در هم ادغام شده است. بعد از شب سختی که بخاطز قطعی برق سختتر شد و خستگی مضاعف من، صبح به سینه ام کمی لاک تلخ زدم تا شما کمتر شیر بخوری. کل روز با زینب مشغول بودی و هر وقت مرا میدیدی کمی بهانه میگیرفتی و میگفتی شیر، ممه، می می... دیگر به تنهایی از پله ها بالا پیین میروید و به هرکجا که بخواهید سرک!!  دو روزیست به بابا هم حمییییییییید میگویی! زینب هم سه روز است به من مریم میگوید! از شما یاد گرفته است!! بگذریم، امشب خیلی سخت اما بدون شیر خوابیدی و من تازه دانستم تلخی این لاک تا دو روز می ماند...اصلا نمی خواهم شمااینگونه شتابزده از شیر گرفته بشی. امیدوارم با لاک پاک کن اثر تلخی برظرف...
1 مرداد 1394