آقا محمد حسینآقا محمد حسین، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

از مامان به نی نی

لحظه های سرخوشی مادر و پسری...

فقط چند لحظه کنارم بشین یه رؤیای کوتاه، تنها همین ته آرزوهای من این شده ته آرزوهای ما رو ببین! فقط چند لحظه کنارم بشین فقط چند لحظه به من گوش کن   هر احساسیو غیر من تو جهان واسه چند لحظه فراموش کن برای همین چند لحظه، یه عمر همه سهم دنیامو از من بگیر   فقط این یه رؤیا رو با من بساز همه آرزوهامو از من بگیر برای همین چند لحظه، یه عمر همه سهم دنیامو از من بگیر فقط این یه رؤیا رو با من بساز همه آرزوهامو از من بگیر   نگاه کن فقط با نگاه کردنت منو تو چه رؤیایی انداختی! به هر چی ندارم ازت راضیم تو این زندگی رو برام ساختی به من فرصت هم‌زبونی بده به من که یه عمره بهت باختم واسه چند لحظه خراب...
24 مرداد 1395

1000 روزگی عشق مامان

محمد جانم 22 مرداد هزار روزه شد. دیروز جمعه 22 مرداد جشن هزار روزگی و البته تولد خواهر جان رو در منزل باباجون برگزار کردیم! 3ش هم خاله ها و دخترخاله ها خونمون بودن و برای خاله تولد سورپرایزی گرفتیم! شب موقع نماز محمدحسین عدد 1000 رو خیلی زیبا نقاشی کرد و به مامان جون نشون داد! گفته بود این گردالی های توشم بادکنکه! چقدر از وجودت سرمستم!   وقت شیطنت، خانم دکتر و خانم زارع از دهنت نمیفته! بس که با سیاستی!!!!!!!!!!!!! 2 سال و 8 ماه و29 روز!
23 مرداد 1395

سیمکارت

با داییش رفته طبقه سوم و از میون خرت و پرتها گوشی فوق قدیمی پدرش رو پیدا کرده و آورده و با لحن قلدری و پسرونه ای میگه: - مامان توش سیمکارت بنداز به اینترنت وصل بشم!!! - میخوام از اینترنت دانلود کنم!!!!!!! جااااااااااااااااااان؟؟ تو فقط دو سالته فسقلی! دقیقا هم سن دایی بشی میخوای چکار کنی؟؟؟ ...
17 مرداد 1395

ایام دو سال و هشت ماه و بیست روزگی!

-کلاه عروسکش داداش رضا که شبیه کلاه سربازهاست و مزین به سربند قرمز رنگ یا صاحب الزمان هست رو برداشته و میگه میخوام سرم کنم سرباز امام زمان شم!! چقدررررررر منتظر این روز و این جمله بودم! .....................................   - خاله مریم!!! - من خاله مریم نیستم که! مامان مریمم!! - نه شما خانم دکتر خوشگل مهربونید!! ....................................   هر زما که بخوای خوشحالم کنی و فقط و فقط به قصد خودشیرینی آدامست رو درمیاری میدی بهم! یعنی خوراکی مضر رو نمیخوری! ................................... کیچار میکنی!؟ .................................   این روزها با استخر و شنا کیفووورررررررررر...
14 مرداد 1395

ماشین شاسی بلند

سلام به عشق مامان امشب ماشینمون دم مسجدی پارک شد تا سه تایی بریم نماز بخوونیم. مسجد بغل نمایشگاه ماشین لوکسی بود که فقط ماشینهای خارجی شاسی بلند داشت. شما با لحن بامزه ای گفتی: بابا میخوای از این ماشینا بخری؟ بابا گفت چرا؟ همین که خوبه! شما گفتی نه این کثیفه!!! بعله! اینجوریاست که نادر  پسر هر دو عشق ماشین هستند. دو باری هست که به استخر رفته ای و عجیب عاشق شده ای! سری اول دوشنبه از داخل ماشین مایو داغ و تازه خریده شده را پوشیدی و درفاصله ای که بابایی بیاید، جلیقه نجات را هم تن کردی. از دوق یکسره شعر و قران میخواندی! امروز هم به همین منوال.. من از صبح سرگرم کار و دانشگاه و عصر استخر بودم. ...
7 مرداد 1395

ماکارونی!

دیروز که به دنبالت آمدم تا از مهد برگردیم، درست خدمتگزار مهد سینی پر از کاسه های ماکارونی بود! از همانجا اصرار کردی که ماکارونی میخواهی! و من بهت قول دادم نهار امروزت ماکارونی باشد! این در حالی بود که تا آن روز علاقه زیادی به این غذا نداشتی! در نهایت از آشپزخانه دم خانه سراغ ماکارونی گرفتیم که آنها گفتند ندارند و من به شما اطمینان دادم خودم برات درست میکنم و شما خیلی عاقلانه پذیرفتی! به محض ورود به خانه پیش مامانی رفتی و نهار شما اندکی خوراک مرغ شد... امروز فرصتی شد تا برایت ماکارونی درست کنم.. در تمام مراحل پخت نیم ساعته روص صندلی دم گاز ایستادی و تماشا کردی و در نهایت با به به چه چه فراوان یک بشقاب پر ماکارونی خوردی! نوش جانت عزیزکم! ال...
4 مرداد 1395

آدامس ضرر داره!

به نام خدا برایت گفته بودم که علاقه عجیبی به آدامس داری و هر زمان که پایین باشی با بهانه گیری های بی مورد از مامانی آدامس میگیری! دیروز از پایین به بالا آمدی و طبق معمول آدامسی در دهان داشتی. سراغ یخچال رفتی تا آب بخوری و لیوان آب پر شد و یخجال خس شد. من چشم غره ای رفتم و نگاهم را برگرداندم. تو همان لحظه برای خوشحالی من آدامست را درآوردی و باحالت خاص خودت گفتی: مامان بفرمایید! آدامس ضرر داره!!! و من داشتم در جا غش میکردم از خنده و دوق! البته قبلتر هم از این حرکات خودشیرینی در زمینه آدامس داشته بودی!!!! برای خوشحالی ما دست روی نقاطی میگذاری که میدانی دلخورمان میکند... قند و عسل و نباتی پسرکم! دیروز صبح در راه مهد برایت چلذ کتاب خر...
30 تير 1395

بزرگترین لذت دنیا

فکر میکنم برای هیچ زنی، لذتی بزرگتر از این نیست که بعد صبحانه ی مفصل با پسر، دوتایی زیر کولر لم بدن و پسر لوگو بازی کنه و مرتب حرفای بامزه بزنه و مادر پروپزالش رو بنویسه... این روزها مثل همیشه شیرین و خوشمزه هستی و تنها کار ما لذت بردن از بچه داریست! روزی نیست که از خدا نخواهم این لدت را قسمت همه بکند! من چطور بابت داشتن محمدحسین خداروشاکر باشم؟!!! تصور اینکه چطور روزی بدون تو و باباحمیدرضا زنده بودم... پ.ن. چریشب همگی به اتفاق خانواده بابایی رفتیم پارک بصرف جوجه و دیروز به اتفاق خانواده من به باغ رفتیم و باز هم جوجه... حسابی تابستان بروفق مرادت هست! همراه با چرخ بازی که در آن بسیار ماهر شده ای! آن هم دئچرخه شماره 16 که برای بچه ...
26 تير 1395

بچگی مامان

دیشب از روی قاب عکس بچگی من که تو کتابخونه اتاق خوابه، یهو گیر دادی که این چرخ رو میخوام! بله! منظور نلفن کلاسیک اسباب بازی بچگی های من بود! مدام میگفتی بچگی های مامانمو میخوام! بعد که توضیح دادیم میگفتی اسباب بازی بچگی های مامانمو میخوام! و یک ساعتی نق زدی و رفتی بالای کمد خودت گشت و گذار!!!! دیروز از ظهر تا شب بامامانی رفتیم خرید و کلی خرید به بهانه ی تولد بابا انجام دادیم!!! شما هم موقع نماز ظهر یک آن در مرکز خرید گم شدی و من به مرز سکته رسیدم!   پ.ن. این روزها درست از زمان تعطیلی مامانی، صبحها هنوز پشم باز نکرده، کورمال کورمال از پله ها میری پایین پیش مامانی و اصرار و جیغ و فریاد من افاقه نمیکنه!!!! تا شب هم در موراد ...
24 تير 1395