آقا محمد حسینآقا محمد حسین، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

از مامان به نی نی

جوجک به دانشگاه تهران میرود!

آقا محمدحسین جان مادر روز چهارشنبه به دانشگاه تهران رفت! مادر بنده خدایش دو هفته بود که آرامش نداشت تا بعد از امتحانات و خستگی درنکرده پروژه اش را تحویل دهد! اما از قضا روز تحویل پروژه خواب ماند!!   تصورش هم غیرممکن است صبح روز تحویل پروژه خواب بمانی و وقتی بیدارشوی که ساعت 11 هست! وقتی قرار ب.ده سعت 10 صبح دم درب اتاق استاد باشی!! چاره کار اینست که گریه کنان به همگروهیت زنگ بزنی و او جواب نداده و گریان با استاد تماس بگیری! استاد هم خیلی ریلکس بگوید دیگر نیا!! و تو بلندتر گریه (بخوانید عر!!) کنی و بگویی که شبانه روز وقت گذاشته ای و او دلش بحالت بسوزد و بگوید خودت را برسان!!!   خدایا خیلی سخت بود! تصورش هم حالم را بد میک...
11 بهمن 1393

از هر دری سخنی!

پسرکم به سان طوطی سخنگو هر چه بگوییم تکرار می کند. هر زمان پدرش مرا صدا می کند او نیز می گوید مریم!! زینب را هم، به همان قشنگی اسم مریم می گوید.  هر روز عصر به خانه مامان جون میرود و در راهرو زینب را با هزار زبان صدا می کند. حدود یک ماه قبل خودش به تنهایی!! یک طبقه رار فت بالا به دنبال زینب وما همه در بهت و نگرانی او را نظاره می کردیم... چند ماهیست که در خانه ی ما مسواک زدن گناهیست نابخشودنی!! هر که به سمت مسواک میرود با گریه و اعتراض مسواک را از آن خود میکند!! هر مسواکی هم به او بدهیم مرغ پسرک یک پا دارد و فقط همانیکه در دست دیگریست را میخواهد!! اینگونه است که مسواک اورجینال مادر بینوا یک ماهست گم شده و چون دلش نمی آید مسوا...
29 دی 1393

محمدحسین کنجکاو

سلام به پسرک پاییزی من! دومین پاییز عمرت هم سپری شد و زمستان بهاری از راه رسید!! پسرکم روزبروز بزرگتر و شکوفاتر شده  و حالا فقط از دور باید  به تماشای ایام کودکی اش بنشینم. نمیدانم نوشته ام  یا نه، محمدحسین مادر خیلی وقت است که مرواریدهای پنجم و ششمش هم در آمده و حالا نوبت دندانهای هفتم و هشتم هست که بیرون بزند و با آمدنش، آرامش را به دلبندم بازگرداند. این روزها محمدحسین بسیار بسیار باهوشتر از قبل شده، حیف که فرصت ثبت تک تک خاطرات نیست. چند وقتیست به طرز عجیبی به تمام محتویات میزنهارخوری دسترسی دارد و در هفته گذشته هر روز صبح (یا همان ظهر عرفی) یک دسته گل به آب داده است. یک روز شیشه ی حاوی چهارمغزش را ریخت! یک روز ظرف ابلیم...
27 دی 1393

کارهای جدید پسرک

صبح ها حال خوشی دارم. چرا که با نوازش دستان پسرم از خواب بیدار میشوم. چرا که با بوسه های مکرر او چشمانم به این جهان گشوده می شود.  آقا پسر مامان چند وقتیه ناز و بوس رو یاد گرفته و دیگه بجای ناز کردن ما رو مورد عنایت قرار نمیده. امروز صبح هزاران بار بلند بلند میگفت خوشگل!!! چون ما زیاد محمدحسین رو با صفت خوشگل صدا میکردیم، اون هم یاد گرفته. پسرکم دست و پا رو حدود یک هفته بود میشناخت و حالا در این دو شب گوش و بینی رو هم خیلی سریع نشون میده. بیا، برو، نرو، کیه و... هم یک هفتست واضحتر به کار میبره. از وقتی که کابینتهای جدید اومده راه ورود به اتاقش باز شده و حالا تنها سرگرمیش بالا رفتن از پله ها و خرابکاری در اتاق هست... با وجود اینکه ...
9 دی 1393

روزهای خوب و شیرین ربیع

بسمه حق سام بر نازنین پسر خداروشکر با اومدن ربیع الاول حال محمدحسین جان بهتر شده. هفته ی سختی رو پشت سر گذاشتیم... محمدحسین ویروس خیلی بدی گرفت و تقریبا چهار شبانه روز خواب و خوراک رو برای من و پدر و البته خودش حرام کرد... خدامیدونه چی تو این چند روز کشیدیم. بعد از تب جوجک، چهارشنبه شب رفتیم مطب د. کرامتی و یک سری دارو تجویز کردند. گویا ویروسی (سوغات کربلا) بوده که گوش و گلوی محمد مادر رو درگیر کرده بود. چهارشنبه شب که نیمه های شب با گریه بیدار شد و دیگه با هیچی آروم نشد... بعد نماز انقدر سرم درد میکرد که محمدحسین رفت خانه مامانی. اونجا بالاخره آروم شد و یک شاعت خوابید و وقتی اومد خونه خودمون روز از نو و روزی از نو... سر ظهر با کالسکه ...
5 دی 1393

13 ماهگی پسرک

هو الحکیم سلام به عشق شیطون مامان از دیروز وارد ماه چهاردهم تولدت شدی... چقدر روزهای کودکی سریع و با شتاب میگذرند.. خیلی خیلی شیطون شدی و تمام روز دنبال شما هستم. البته گاهی هم در حین انجام کارهای خانه شما دنبال من! از راه رفتنت قند در دلم آب می شود و هر چه بگویم از دبری هی این روزهایت کم است... به ساعت، لوستر و دست بنا به درخواست ما اشاره میکنی. وقتی میگوییم دستت کو؟ میگی گیلی گیلی و با انگشت ظریفت کف آن یکی دستت گردی میکشی (ین بازی را مامانی به شما یاد دادند). وقتی تسبیح و مهر یا نمازخواندن ما را ببینی میگویی الله اکبر...و... امروز انقدر در خانه دویدی که سرت به دیوار خورد و کمی کبود شد... شکر خدا پدر هم یکشنبه از کربلا آمدند و من هما...
26 آذر 1393

روزهای دلتنگی من و محمدحسین کچل!

به نام خدا سلام به آقا محمدحسین عزیزتر از جان روزها و ساعت ها میگذرند و تو قد میکشی و بزرگ و بزرگ تر میشوی. انقدر سر همه ی ما گرم است که کمتر فرصت نوشتن پیدا میکنم. چند روزیست که توسط عمو سعید کچل شدی و خیلی بامزه!! روز جمعه به مناسبت تولد پدر خوبم، نهار را در طلاییه خوردیم و عصر با مامان جون اینا رفتیم خونشون و همان شب موهای شما را زدیم. ابتدای کار متوجه نشدی و با ما حرف میزدی ولی وقتی عمو را با ماشین اصلاح دیدی ناارومی کردی... خلاصه به سختی موهای شما را یکدست مرتب کردیم. خیلی با نمک و البته مظلوم شده ای! بخاطر کارهای دانشگاه مجبور شدیم شنبه هم بمانیم و کمی از پدر دور شدیم. مامان جون برای شما کلی اسباب بازی های جدید خریدند: لگو، تلفن،...
19 آذر 1393

محمد شیرین من

به نام خدا کنار قدم های جابر، سوی نینوا رهسپاریم ستون های این جاده را ما، به شوق حرم می شماریم شبیه رباب و سکینه، برای شما بی قراریم ازین سختی و دوری راه، به شوق تو باکی نداریم فدایی زینب، پر از شور و عشقیم اگر که خدا خواست، بزودی دمشقیم   دوباره نزدیک اربعین شد و حال و هوای من هم کربلایی. امسال هم توفیق حضور ندارم. محمدحسین شیرین ما یک سال و 13 روزه شد. خداروشکر که روزبروز شرایطمون بهتر میشه. محمد جان دیگه برحتی با تلفن با مامان بزرگاش صحبت میکنه و البته گرفتن تلفن از دستش غیر ممکنه. بخوبی الو میگه و مرتب از ما میخواد گوشی موبیلا یا تلفن رو بهش بدیم تا الو کنه. در ضمن مشاهده شده پدر گرام ایفون خونه رو هم...
8 آذر 1393