به نام خدا سلام به آقا محمدحسین عزیزتر از جان روزها و ساعت ها میگذرند و تو قد میکشی و بزرگ و بزرگ تر میشوی. انقدر سر همه ی ما گرم است که کمتر فرصت نوشتن پیدا میکنم. چند روزیست که توسط عمو سعید کچل شدی و خیلی بامزه!! روز جمعه به مناسبت تولد پدر خوبم، نهار را در طلاییه خوردیم و عصر با مامان جون اینا رفتیم خونشون و همان شب موهای شما را زدیم. ابتدای کار متوجه نشدی و با ما حرف میزدی ولی وقتی عمو را با ماشین اصلاح دیدی ناارومی کردی... خلاصه به سختی موهای شما را یکدست مرتب کردیم. خیلی با نمک و البته مظلوم شده ای! بخاطر کارهای دانشگاه مجبور شدیم شنبه هم بمانیم و کمی از پدر دور شدیم. مامان جون برای شما کلی اسباب بازی های جدید خریدند: لگو، تلفن،...